خسته از کار جهان بود...كه عاشق شد و رفت
باد در کوچه وزان بود كه عاشق شد و رفت
آسمان نگهش آينه اي ابري بود
اشك آيينه روان بود كه عاشق شد رفت
باید از پنجره ی صبح... مرا برمی داشت
دایما در نوسان بود...که عاشق شد و رفت
شاعر باغ خيالش غزلي تازه سرود
باغ، در فكر خزان بود...که عاشق شد و رفت
"بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد"
غنچه ای جامه دران بود که عاشق شد و رفت
بهترین شیوه ی او محض نظرپردازی
دلبریهای نهان بود که عاشق شد و رفت...
شمع از دست دلش سوخته مي رقصيد و
باز چشمش نگران بود كه عاشق شد و رفت
خیز برداشت از این حومه و کوبید به راه
باز در دام زمان بود... که عاشق شد و رفت
مرغ باغ ملکوتی که دلیل راهش،
ابر های گذران بود.. که عاشق شد و رفت...
شعر و نقاشي:راشين گوهرشاهي
.