طولانیست، پس لطفا لطفا لطفا اگر حوصلهی خواندنش را نداشتید نه خوشم آمد بزنید نه نظر بدهید، حداقل کسانی که کامل خواندند را بدانم :دی،ممنونتانم
هميشه ميگفت بنويس، كلمهها بهترين تسكين آدمهاست، كلمهها بغل كردن آدم هارو خوب بلدن، مثل دريايي كه تو بينهايتش، همهي درداتو غرق ميكني. اينكه اين شبا مينويسم، اينكه اين چند سال دفتراي خاطراتم يكييكي پر ميشن، همه براي اعتمادم به اونه.
امروز دوباره صبح شد، دوباره طبق معمول هنوز نمرده بودم و دير بيدار شدم، لعنت به اين موبايل يك وجبي كه نميتونه بيدارم كنه، گاهي فكر ميكنم بايد دستگاهي ساخته ميشد كه يك ليوان آب يخ روي آدم خالي كنه، لعنت به اين روزهايي كه مدام صبح ميشن
اصلا اي كاش صبحي نبود، روزها از ظهر شروع ميشد. فكر كن اونوقت بابا تازه از سركار برگشته بود و يه داد و بيدادي راه مينداخت كه پسرهي بيكار تا لنگ ظهر گرفتي مثل جنازهها افتادي كه چي، برو يه غلطي بكن ديگه. نه همون صبح خوبه، حداقل تنبيه يك ساعت اضافه خواب را بايد بدم و سي ساعت كسري حقوقي كه عين نامرديه. فكرشو بكن تو دو ساعت اندازه ده نفر ديگه تو شركت كار ميكني و آخرش بايد ساعت بزني، انگار بايد اون يك ساعتو توي شركت بخوابم تا اِنقدر غرغراي اين آقاي رييسُ نشنوم ...
فكر كنم ديگه همين قلم جوهر تهكشيده هم عادت كرده باشه كه از يه جايي به بعد مسيرشو بكشه سمت تو. شايد يه روزي همه اين دفترها رو خوندي. اون روز ميفهمي چقدر عاشقت هستم، چقدر دوستت دارم... اون روز خيلي چيزها رو ميفهمي.
من احمقو بگو كه چقدر سادهام، حتي نميترسم يكي بياد و اين دفترهارو بخونه، نميدونم شايدم چشاي پفكرده مادرم براي همين نوشتهها باشه، اين روزها خيلي سكوتهاش طولانيتر شده ...
راستي امروز دوشنبه بود، يادته ديگه؟ قرار هر هفتهمون پارك ساعي، اون صندليِ هميشگي، شيركاكائوهاي داغ ... راستي اونجا هم پارك و شيركاكائو داره ؟
خيلي سخته خيلي ... ماشين گل بزني، لباس بپوشي، خوشتيپ كني و بياي جلوي آرايشگاه.... اونوقت چي؟ همهجا دود باشه، لعنت به صداي آمبولانسها، لعنت به من كه دير رسيدم، ديدي چقدر ساده ميشه مُرد؟ تو اينو ثابت كردي ... ثابت كردي که ميشه همه خاطرات آدم يهويي غم بشه.
ديروز حسين زنگ زد، بچهها باز رفتن تئاتر شهر، عليو يادته تو نقش مشتي حسین؟ وسط داستان اون همه گرگ و يه گلهي معصوم؟ من خيلي وقته دارم اون داستانو بازي ميكنم خيلي وقت ... دراز ميكشم وسط صحنه التماس ميكنم بيان لباسامو پاره كنن، دندوناشونو فرو كنن تو شكمم، گردنمو بشكونن ...
حالا چه اهميت داره جواب علي رو ندم؟ چه اهميت داره دو سال تموم تئاترهاشو از دست بدم؟ راستي شنيدي علي ازدواج كرد؟ از باران برات بگم، همون كه عكساي صحنه رو ميگرفت، همون دختر شيطونه، آره همون كه يه آلبوم پر از عكساي تورو روي صحنه داشت و با ذوق نشونت ميداد ... حالا براي خودش نويسندهاي شده، ديروز ازم خواست از تو بنويسه ... میخواست مرگ منو به تصوير بكشه ... نميدونم چي جوابشو بدم ... واقعا موندم
ميبيني زهرا، بازم شب وسط حرفهاي من و تو قد كشيد و طولاني شد، بازم شب پُر از صداهاييِ كه تو سرم ميپيچن، انگار يكي تو مغزم داره پُتك ميكوبه، داره ليلي بازي ميكنه ... بازم صداي مهسا رو ميشنوم كه رو تخت اورژانس آوردنش بيرون، سياه شده بود، تمام تنش سوخته بود، پاهام شل شده بود ... انگار شب كه ميشه فقط من ميمونم و يه صحنه كه هي تكرار ميشه ... تو با اون لباس سفيد سوخته مياي روي صحنه، بلند بلند ميخندي، همه تماشات ميكنن، دست ميزنن، بعد چراغهاي سالن روشن ميشه، تو نيستي، همه رفتن. فقط من موندم و لباس مشتي علي... من و يك دنيا التماس، يك دنيا خواهش براي دريده شدن، براي به تو رسيدن ...
حالا چه فرقي ميكنه من از جنگ متنفر باشم، از زلزلهها فرار كنم، چه فرقي ميكنه هرشب وسط يه شهر نيم سوخته بيدارشم كه تورو ازم گرفته؟ وقتي نيستي و قرار نيست بياي، وقتي قراره تا ابد همهي خاطراتم از زندگي مشتركمون خلاصه شه به يه صداي آمبولانس، چه اهميت داره من دير برسم شركت؟ حقوقم هر روز كمتر بشه و آقاي رييس شروع كنه به غرغر كردن؟
خيلي دلم گرفته زهرا، نميدونم چي شد. روزاي اول رفتنت رو اصلا يادم نيست اصلا يادم نيست چي شد. چشم كه باز كردم لباس مشكي تنم بود، تو نبودي و هوا باروني بود. اون شب تا آرايشگاه دويدم ولي نبودي ... شايد اگه بارون نمياومد ميشد خبري از تيكههاي سوخته لباست گرفت، ميشد تورو نفس كشيد ... اما بارون ميومد ... اِنقدر شديد كه همه سياهيهاي اون روزو شست. باز من موندم و يك دفترخالي، يك خونه نيمسوخته كه حالا يك عمر وقت داشتم تنها بشينم و روي تمام ديوارهاش از تو بنويسم. من موندم و اون آيينهاي كه نميدونم چطور جون سالم به در برد، آيينهاي كه از من خوشبختتره، با خودم ميگم حداقل تونسته چهرهي زيباي تورو كنار شنل عروسي و اون تور توريهاي سفيد ببينه. ولی من چي؟ بيچارهتر از همهي اين قصههام، وسطِ يك تنهاييِ بيرحم.
چهل روز كه شد پدر و مادرت اومدن اينجا، لباسهاي مشكليشونو عوض كرده بودن، ولی خب ميشد تو چشمهاشون غمي بزرگتر از نبودِ پيراهنهاي مشكي رو ديد. غم نبودن تو و اينكه حالا اومده بودن براي يه دامادِ سينهسوخته لباس رنگ روشن هديه بيارن، چهل روز كه شد انگار بايد تمام ميشدي، براي خيليها، سمانه ديگه سراغي از تو نگرفت، روز امتحانِ خلاقيت هنر كسي دنبالت نيومد. انگار خيلي وقته كه نيستي خيلي وقته كه از بين ما رفتي ... پدرت آتيشم زد زهرا، سوختم ... انگار تمام اون شعلهها دوباره وسط سينهام متولد شدن، وقتي گفت: « زهرا ديگه رفته بايد فكر خودت باشي، تا ابد كه نمي شه تنها بموني». زهرا پدرت آتيشم زد. واي كه من چقدر بدبختم ... . اصلا چرا خودت به همه اينها نميگي اين پيراهن مشكي رو خودت با دستاي خودت برام دوختي؟ چرا نميگي ده روز مونده به محرم نذر كردي هميشه عاشق بمونيم، نذر كردي بعد عروسي قسمتمون كربلا شه؟ چرا به اينها نميگي ده روز نشستي و دو تا پيراهن مشكي دوختي؟ يكي براي من، يكي براي خودت. چرا نميگي عهد كرديم تو تمام مصيبتهامون اين دوتا پيراهنو بدوزيم و تا صبح گريه كنيم؟ حالا كه من نشستم و گريه ميكنم، حالا كه من مثلِ بارون ميبارم چرا نميگي پيراهن مشكيت رو برام بيارن؟ چرا نميیاي و اون پيرهن مشكي رو نميپوشي زهرا؟
اين روزها كه بيكارتري، وقت ميكني سراغي از مادرت بگيري؟ وقت ميكني كنار سفرههاي محزونِ خونتون بشيني و سبزي خورشتهاي مادرت رو مزهمزه كني؟ گاهي كه دلتنگي درونم فوران ميكنه، حرفِ مرگ از سرو كول زندگيام بالا ميره، انقدر بيچاره ميشم كه بياختيار خودمو جلوي خونتون ميبينم، پر از شرم زنگ خونتونو ميزنم. انگار مادرت هنوز هم منتظرته زهرا، نميدوني با چه شوقي تا جلوي در مياد. انگار همون تازه دامادي هستم كه با لباسِ دامادي، با ماشينِ عروس اومدم دنبالِ دخترش ...
اي كاش ميشد لباسهاي تورو با خودم به خونه ببرم، اي كاش مادرت قبول ميكرد همهي اتاقت رو بلند ميكردم با خودم ميبردم ... هنوز هم دامنِ پر از چين و بلند پوشيده جلويِ در اتاقت بهم سلامي كني ...
- تو هنوز خوابي زهرا ؟
- مگه ميزاري آدم بخوابه تا صبح اسمس ميدي
- بدو ديوونه كلاس داريم دير شده، چقد ميخوابي تو؟
مادرت چايي ميريزه، دوباره صبحونه ميخوريم، وسط راه سر از جادهي شمال در ميیاريم، گدوك، آش دوغ ...
- كلاسهاي اين ترم هم پريد ديگه
- حالا مگه چقدر مهمه بابا، دوتا داستان بايد برسونيم ديگه
- آره آخرش مجبورم براي تورو هم بنويسم لابد
- نه جونِ من نه اينكه ترم قبل من كارهاتو نرسيدم؟
- اره به جاش مجبورم كردي يه ماه هرشب ببرمت بام شهر
- نه لابد توقع داري تنبيهت هم نكنم
- بريم الان مادرت نگران ميشه ...
ميبيني ؟ انقدر خاطراتمون كمه كه ميتونم همه رو موبهمو برات تعريف كنم. انقدر كم كه هرچي توش دست و پا بزنم غرق نميشم كه هيچ، نمياي و براي غرق نشدنم كمكي نميكني ...
انگار قسمت منم همين دست و پا زدنها و اين خونِ دل خوردنهاست. منم بايد غرق ميشدم زهرا
منم بايد دست و پا ميزدم. بايد ميچسبيدم به لباسهاي نيمسوخته و دفن ميشدم. ولي نشد. نشد كه از اين همه دوست داشتن كمي هم سهم من باشه. حالا هر روز اين دستهاي ديوونهام بايد بنويسن كه تسكينِ دردهام باشم، بنويسن كه مرحم اشكهام باشن. ولي واقعا تا كي؟ يك سال ديگه؟ ده سال؟ چند سال بي تو بايد كلمهها را در آغوش بكشم و هر صبح مهمان سنگِ قبري بشم كه شعرشو خودت از لابهلاي شعرهام كشيده بودي بيرون، "در چشم هايت مي شود مر/ به شرطي كه خندان باشي ..."
زهرا بخند... دارم ديوونه ميشم بخدا، روز خواستگاريمون، هنوز نديده بودمت با خودم ميگفتم خره هنوز دانشجويي چيه عقلتو دادي دست اينها بلند شدي اومدي خواستگاري، خب كه چي. هي ميگفتم ميرم داخل و تموم. خب ميگم خوشم نيومد ازش ديگه، هر ادمي يه ايرادي داره. مگه ميشه نتونم از دستشون در برم؟ مثلا خداي كلمه بازيام ها
مادرت چقدر مضطرب بود. از چشمهاش ميشد اضطرابو درك كرد. كم حرف ميزد ... راستي هنوزم قبول نيستا قراره عروس چايي بياره ولي تو با يه سبد ميوه اومدي داخل، تا ديدمت تكليفم مشخص شد از سبد ميوه يه سيب سرخ برداشتم، سلام كردي، چقدر مهربون
دستات ميلرزيد ديوونهي خجالتي
انگار همه تمرينهايي كه براي نه گفتن انجام داده بودم بينتيجه بود، حالا بايد ميگفتم اره، بايد هرجور شده تورو بدست ميآوردم هرجور كه شده ...
بعد از اولين ديدارمون دل توي دلم نبود براي به دست آوردنت. تورو كه ديدم همهي عقيدههاي مسخرهام نقض شد كه بايد عاشق شد و ازدواج كرد، بايد دوست بود و ازدواج كرد یا اینکه مثلا نميشه يكي رو يكي دو بار همينجوري رسمي ببيني و قبولش كني اما تو هميشه ناقض تموم قانونها بودي. هميشه وقتي صحبت از نشدن ميشد با نگاه كردن تو چشمهاي تو ميتونستم همه چيزو عوض كنم، حالا هم كه نيستي باز قانونِ نقض تمام قانونهاي اين دنياييم، مني كه روزي هزاربار ميميرم از دوريِ تو، تويي كه روزي هزاربار وسط شعرهاي من زنده ميشي و ميخندي
ميبيني چطور دنيامو به بازي گرفتي؟ از وقتي تو وارد زندگيم شدي دنيا عوض شد، چه روزهايي كه با بودنت شيرينترين روزهاي زندگيام رقم خورد و چه حالا كه با رفتنت هيچ لبخندي وسط شعرهاي من بيدار نشد. انگار بازيگر داستانِ نانوشتهي تو هستم. داستاني كه توش داري منو بازي ميدي و از دور. از جايي كه نميتونم ببينمت فقط نگاهم ميكني و لبخند ميزني.
علي دستامو گرفته بود، ميخواست زودتر از جلوي آرايشگاه منو ببره، مگه نميدونست تو اونجايي؟ همه زندگيِ من؟ دويدم تا جلوي آرايشاه، ماموراي آتشنشاني دنبالم دويدن، دست هامو گرفتن .... بيدار كه شدم روي تخت بيمارستان بودم، يه سرم به دستهام وصل بود بلند شدم كه بيام دنبالت ولي تو رفته بودي، تو رفته بودي كه پاهام توان ايستادن نداشت و افتادم زمين. تو رفته بودي كه علي جواب تمام سوالهاي منو با لطفا آروم باش داده بود....
اي كاش زنده بودم، اي كاش حرفهاي علي رو گوش داده بودم و ميشد بيام دنبالت .... اي كاش دستهاي تو بود كه آرومم ميكرد. اونوقت ميشد وسط اون همه آتيش دل به دريا بزنم و باهم غرق شيم. تو آغوش همديگه مرگ لذت بخشترین زندگیِ
راستشو بخواي گذشته از منِ زخمي كه پاي استعاره و ايهام و هزاران زهرِمارِ شاعرانهي ديگرو وسط بياورم كه باز هم دوستِت دارمِ سادهي هر روزمو برات تكرار كنم. زخمي آه نميكشه، شعر نمي نويسه. زخمي فرياد ميزنه، زمين و زمان را بهم ميپيچونه و از هيچ نميترسه. زخمي قرارِ سادهي دوست داشتنتو از ياد نمیبره، فقط دیگه به این دلخوشیها اعتماد نمیکنه، با این حرفها قانع نمیشه، زخمی شبیهِ من حرفهاشو با سیگار روشن میکنه و با قدم زدن مینویسدشون، زخمی تمام نامه هاشو با فریاد زدن پست میکنه...
این روزها که نیستی زخمهام بزرگ میشن، حرف میزنن، میخندن، بلند بلند قهقه میزنن.
زهرا دلم داره میترکه، بخدا خستهام، خسته از اینکه هر روز باید بنویسم و بنویسم و تورو وسط داستانها و شعرهایِ خاک برسری داشته باشم که دلتنگی هامو زیاد میکنن و وحشیتر از قبل. ای کاش هرگز شاعر نبودم، ای کاش بعد از رفتنت مثل همهی مردها میتونستم عاشق کسی دیگه بشم ... اونوقت تورو تو لباسِ دیگهای پیدا میکردم، با چهرهی دیگهای، اما نه، این هذیونها هم هیچوقت به حقیقت نمیرسن...
داره صبح میشه، صبحی که باز طعنهها با بستنِ این دفترِ پر از بغض بیدار میشن. من میمونم و مردمی که انگار هیچ کاری جز پشت من و تو حرف زدن ندارن. من میمونم و مردمی که از زبانِ تلخشون حرفهای خوبی نشنیدم. از خودم بپرس زهرا، دوباره خورشید و ابرو ستارهها را به تعقیبِ قدم زدنهای بیخیالِ من مامور نکن، من هنوز هم عاشقم، باور این حرف ساده اینقدر سخته که از پلههای بهشت بالا میری و منو از آخرین مرتبههای بهشت دید میزنی؟ نه! باور کن از اینجا که من نشستهام و این حرفها را مینویسم، تا همون دورترینِ بهشت، تنها صدایِ سادهی دوستِت دارمی فاصله هست، صدایِ دوستت دارمی که هنوز در گوشِ من قلط میخوره و دلبری میکنه ...
دوباره میخوابم، دوباره خوابِ تورو نمیبینم و دوباره دیر بیدار میشم، همهی این اتفاقهای تکراری داستانِ سادهی منه، منی که هر دوشنبه با ماشین گلکاری شده جلوی یه آرایشگاهِ نیمسوخته منتظر همسرم میشینم، داستانی که شاید روزی خیلیها بخونن و بارونهای بیرحمی مهمون خونه هاشون بشه، اینها که برای خیلی از همزادهای من دردهایِ مشترک از دست دادنِ معشوقهای هست که نمیدونن کجا اومد و کجا رفت. با این تفاوت که تو بودی، هستی و خواهی بود، حتی اگر تمامِ شهر هم توی آتشِ قهرِ این فاصلهها غرق بشه باز هم هستی، هستی که میتونم حرف بزنم، بنویسم و عاشق باشم ....
ممنونم که عاشقی ...
ممنونم که عاشقم ...