یک شهر غم گرفته و یک شهر بی حَرَم
دارم میان شهر شما کم می آورم
در کوچه ها دویده و مردی ندیده ام
یک قوم بی تفاوتِ مزدور ، بد رَقم
در لابلای قلب شما ها نمانده است
چیزی بجز هجوم گناهی ز بیش و کم
دلخوش به اینکه هر دو به جایی رسیده اید
وقتی نگاه بسته اتان می رسد به هم
از لابلای دست شما چکّــه می کند
هر بیعتی که بوده.....به این پینه ها قَسَم !
با هر نسیم خسته به هر سو روانه اید
مانند نقش حک شده بر روی یک عَلَم
هی می روید و می شود از دستتان شهید
فرقی شکسته بر لب شمشیر این ستم
***
از کوفه می برم دل خود را ولی دریغ
جا مانده داغ تازه ی این قصه بر قلم !
تاریخ ارسال :
1390/5/26 در ساعت : 22:48:26
| تعداد مشاهده این شعر :
1287
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.