
آنقدر دیر آمدی تا؛ خاطراتم سوختند،
چشمهایم از دلت بیگانگی آموختند
بالهای کوچکم را شعله ها آتش زدند
آه هایم آتش دیوانگی افروختند
دستهایم در تب و تاب تو پر پر می زدند
ساقه هایم یک خزان افسردگی اندوختند
دستهای مهربانت با دلی نامهربان
کفشهایم را به پای بی کسیها دوختند
هرچه دست و پا در امواجت زدم، چشمی ندید...
آبها هم ساحل خود را به من نفروختند
در میان آب ، غرق مرگ و مردم بی خیال
چشمها را خیره بر اندام دریا دوختند
"آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟!"*
آنقدر دیر آمدی تا خاطراتم سوختند...
شعر و طرح: راشین گوهرشاهی
*: مصرعی از شهریار
.
.
.