ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



کودکی ها
می دانی؟ دلم می لرزد. دلم می شکند.
 
مثل گلدان گل سرخ روی پله ی ايوان حیاط  که روزی ناگاه از شعف کودکی پای بر آن زدم و شکست...
 
یاد کودکی... یادگار کودکی... ترس پنهان شدن... شوق یافتن... و دستان گره کرده وعمو زنجیر باف گویان چرخیدن...
 
نمی دانم چرا سرانجام  نفهمیدم این عمویی که زنجیرمی بافد و پشت کوه می اندازد و بابا را مشتی نخود و کشمش می دهد تا برایم
 
بیاورد کجاست؟ چه شد؟ چرا آمد ؟چرا رفت؟ از کجا آمده بود؟
 
این زنجیرها را برای چه  می بافت؟ شاید برای  زنجیرکردن دل های ما به هم!
 
چرا زنجیرها را پشت کوه می انداخت؟ شاید می خواست  به  کودکی ما بفهماند  که هر کجا باشیم  سرانجام کسی از پشت کوه  پیدا
 
می شود که  دنباله ی زنجیر ما  را  در دست داشته  باشد! کاش آن زنجیر را هنوز داشتم!
 
چه زیباست اگر باردیگر کودکانی را دیدم حلقه زده دور هم. دست در دست و عمو زنجیرباف گویان خود  را
 
لا به لای انگشتان کوچک و دل های بزرگ شان جا دهم وفریاد زنم: عموزنجیرباف...
 
زنجیر مرا کجا بردی؟ با چه بافتی؟ پشت کدامین کوه دنیا انداختی که هنوز که هنوز است هرچه  می گردم نمی یابمش!
 
یاد بازی های شیرین کودکی افتادم... یادت می آید؟
 
دخترکی وسط حیاط می نشست و ما گردش می چرخیدیم و می گفتیم:
 
دختره این جا نشسته... گریه می کنه... زاری می کنه...
 
تو می دانی دخترک چرا دست بر چشمانش گذاشته بود و می گریست؟ آیا گم شده بود؟
 
یا عروسکی می خواست و برایش نمی خریدند؟
 
شاید هم  با دخترک همسایه  قهر بود!
 
هرچه بود... او بلند می شد و با چشم بسته  می چرخید و دست هر که  را می گرفت او  باید دخترک تنهایی می شد
 
که  نشسته  و زار زار گریه می کند!
 
نوبت تو که  می شد وقتی دست بر چشمانت می گذاشتی و می نشستی دلت می خواست وقتی بلند شدی و خواستی دست کسی را
 
بگیری دست دخترک همسایه  را بگیری که  با او قهری و آن وقت دوباره  بازی و شیطنت کودکی را آغاز کنی...
 
چه  زیبا بود  وقتی با مداد رنگی شش رنگت نقاشی می کردی. چشم بر دنیا می بستی و به دنیای خیال پر می کشیدی و
 
نقاشی شروع می شد...
 
زمینی پراز سبزه و گل هایی سرخ و کوه هایی بلند و خورشید خانومی پشت کوه ها. بعد خانه ای خیلی کوچک و آدم هایی
 
خیلی بزرگ می کشیدی تا نشان دهی  آدم ها بزرگ تراز خانه هایند! بعد هم درختی و حوضی و ماهی قرمز و نقاشی تمام می شد...
 
با ذوق می دویدی. به بزرگ ترها نشان می دادی که آفرین می گفتند و بیست می دادند...
 
و این مال قبل ترها بود... بعدا که بزرگ تر شدی فهمیدی باید واقعیت را بکشی و از آن به بعد بود که دیگر دوست نداشتی
 
بيست بگیری!
 
چه قدر دلم فرفره می خواهد!
 
سرخیابان پسرکی بود که فرفره می فروخت.
 
همه رنگ بود... زرد، آبی،سبز، قرمز.
 
و تو روزی که بچه ی خوبی بودی جایزه ات یکی از این فرفره ها بود. بیش ترآبی را می پسندیدی
 
و وقتی باد آن را می چرخاند خودت را می دیدی که در آسمانی و باد تو را می چرخاند...!
 
یاد بادبادکها با دنباله های رنگی شان به خیر...
 
و باز دلم هوس آلاسکای نارنجی رنگ مغازه ی سر کوچه را کرد...
 
با چه لذتی در ظهر گرم تابستان آن را می چشیدیم و شاد می شدیم....
 
بهار که می شد... چند روز مانده  به عید... شوق لباس نو و مهمانی و عیدی شب ها نمی گذاشت بخوابی...
 
فکرکنم ازاین همه عیدی بیش تر یادت مانده!
 
آن وقت ها تو هنوز شمردن بلد نبودی و زیاد و کم آن برایت فرقی نداشت. فقط  مهم این بود که
 
 با بچه های فامیل که  دور هم جمع می شوید ببینید عیدی کدام  یکی نوتر است؟
 
سفره ی هفت سین و رنگ کردن تخم مرغ های خالی سر سفره را که حتما یادت هست؟
 
و چه قدر گاهی وقت ها  گریستی برای ماهی قرمزی که  هنوز سال تحویل نشده مرده بود....
 
کلمات کلیدی این مطلب :  کودکی ، گل ، زنجیر ، نقاشی ،

موضوعات :  نثر ادبی ،

   تاریخ ارسال  :   1393/7/4 در ساعت : 23:41:14   |  تعداد مشاهده این شعر :  899


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

نام ارسال کننده :  f     وب سایت ارسال کننده
متن نظر :
درود بر شاعر و ادیب روشن دل اشعار تون بسیار زیباست خواهش میکنیم تا با مقدم زیبای تان دیده مارا روشن سازید مدیریت سایت شعرچشتی لینک برای ثبت نام: http://sheredari.ir/index.php?do=register
نام ارسال کننده :  f     وب سایت ارسال کننده
متن نظر :
درود بر شاعر و ادیب روشن دل اشعار تون بسیار زیباست خواهش میکنیم تا با مقدم زیبای تان دیده مارا روشن سازید مدیریت سایت شعرچشتی لینک برای ثبت نام: http://sheredari.ir/index.php?do=register
مرضیه عاطفی
1393/7/8 در ساعت : 13:20:26
سلام دوست خوبم
ممنون که برای لحظاتی شیرینی رویای دیروزم را به یاد امروزم آوردی.
کودکانه؛ پاک بود.
برقرار باشی.
یاعلی(ع)
راحله ندافی مقدم
1393/7/8 در ساعت : 18:8:17
سلام عزیزمهربان

سپاس از الطافتان

یا حق
محمدمهدی عبدالهی
1393/7/5 در ساعت : 7:52:13
سلام و عرض ادب خانم ندافي مقدم بزرگوار
درود بر شما
همواره شاعر بمانيد و برقرار
توفيق يارتان
راحله ندافی مقدم
1393/7/5 در ساعت : 19:38:36
متشکرم جناب عبدالهی
پایدارباشید
مجتبی اصغری فرزقی
1393/7/7 در ساعت : 8:46:17
سلام سرکار خانم

کار شما را خواندم
اطناب و بلندی برخی کارها به کار ضربه می زند

موفق باشید
راحله ندافی مقدم
1393/7/8 در ساعت : 18:7:19
سلام جناب اصغری

سپاس از نظرسازنده تان

یا حق
بازدید امروز : 2,022 | بازدید دیروز : 11,217 | بازدید کل : 123,026,132
logo-samandehi