سلام دوستان شاعر ..
اساس این غزل نیز از سال های اول دهه 70 می باشد که در کتابک شعرم 1375به ثبت در آمده است و بهار 89باز آفرینی شد:
من چشمه سار گمشده در دشت شالی ام
سر در پی سلام تو در این حوالی ام
تا توتیا ی چشم کنم خاک پای تو
پرسش کنان قدم به قدم از اهالی ام
استاده بر کرانه ی دریا و دشت باز
آیینه فرش وسعت سبز خیالی ام
پلکی دگر به هم بزن ای چشم خشک من
در آب و تا ب منظره های شمالی ام
شرمنده ام به بستن پیمان آفتا ب
با این دل نشُسته و سرد و سفالی ام
دل را به هفت آب بشویم که لحظه ای
افتد زلال چشم تو در بی زلالی ام
::
اینجا چقدر ساغر پر اَز ستاره ...آه
خاکم به سر به شیشه ی اَز اشک خا لی ام
محمد یزدانی جندقی 1389بهار
و همچنان ناراضی بودم تا این یکی دو روزی دوباره پرداختمش :
پس کی بهار می گذرد اَز حوالی ام ؟
تا چشمه چشمه سر برود خشکسالی ام
شب تا سحر به راز و نیازم ستاره ریز
آیینه فرش وسعت سبز خیالی ام
در انتظار ساعت سعدی که پیش روست
لحظه شمار جلوه ی یاری جلالی ام
تا توتیای چشم کنم خاک مقدمش
پرسش کنان قدم به قدم اَز اهالی ام
آیا به یک جواب دل انگیز می رسد
این لهجه ی غریبه و لحن سوآلی ام ؟!
آری به چشمه سار نگاه کرامتش
روزی زلال می شود این بی زلالی ام
روزی که خون تازه زند جوش عاشقی
در قلب چر کمرده ی سرد و سفالی ام
::
اینجا چقدر عاشق پا در رکاب نور
من نیز سر سپرده ولی دست خالی ام
بیدار باش چشم سحر خیز من که باز
در آب و تاب منظره های شمالی ام
محمد یزدانی جندقی 1393
و گویی شعری مستقل شد و به نظرم بهتر از نمونه های سابق و اسبق از آب در آمد چشم به راه نقد و نظر ارزشمند استادان گرامی هستم
التماس دعای خیر
خاک پای دوستان