سرم مانده است بیرون از کفن محو تماشایت
که از پایین چه زیبا تر شده است این بار دنیایت
خدای من نمی دانم در آن بالا که می مانی
تو هم تنگ است چون من وقت تنها تر شدن جایت؟
به جز ردّ کلاغان در مسیرم ردّ پایی نیست
گلایه نیست باقی گر نبودم هیچ هم پایت
نه مظروفی نه حتّی ظرف,حتّی نه...نه حتّی...پس-
چگونه می شود در مستطیلی کرد پیدایت؟