بیدار بودم... عشق می دانست بیدارم؛
با دستهایش برگلویم دار می ساخت
من چشم بودم او سراسر تیغ سرکش
با زخمهایش پای چشمم خار می ساخت
جادوی چشمش قامتم را منحنی کرد
از خاطرات منحنی دیوار می ساخت
تا می پریدم آسمان یک سار کم داشت
او در هوایم از خیالش سار می ساخت...
پر می زدم در اوج رویاها شبیه
یک صید سردرگم .. که بر منقار می ساخت
تب زخمهای کهنه ام را صیقلی داد
او از سه گاه درد و آهم تار می ساخت
من بید بودم او جنونم را نفهمید..
از بید مجنون کودکی بیمار می ساخت
انگار او هم تا حدودی مبتلا بود
هی حلقه های تازه از سیگار می ساخت...
راشین گوهرشاهی
بهمن
.93
تاریخ ارسال :
1393/12/5 در ساعت : 13:6:36
| تعداد مشاهده این شعر :
756
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.