هرگز ، نمی خواهم بگردم دور دنیا را
چون می پسندم از همه دنیا همینجا را
حس می کنم اینجا فقط دنیا گلستان است
حس می کند اینجا فقط دل شور و غوغا را
در بی کران ها یافتم ، گم ، خویش را در خویش
در بی کران ها می توان گم کرد پیدا را
تا از سقوطی احتمالی در امان باشم
کردم دریغ ـ از ترس جان ـ ازنردبان پا را
امروز چون دیروز بوسیدم ضریحت را
انداختم در قلّک دیروز فردا را
وقتی اذان در آستانت پر می افشاند
صدها برابر کرده اند انگار« بودا »را
چیزی ندارم جز همین یک دل که آوردم
یک اعتنا کافی است این « آقا بفرما » را؟
پس می زنم حتی خودم را از خودم آقا
از تو نمی خواهد دلم چون جز تو تنها را
دل کندن از اینجا برای چون منی شیدا
دل کندن است از یوسف کنعان زلیخا را
ملحد از اینجا دست خالی برنمی گردد
کم دیده اند از حضرتت روکم کنی ها را؟
ما را فقط آشوب دریاها خوشایند است
موجیم و در دریا رها کردیم ، پروا ، را