سرستون بشکسته ای از دو همای
پیش ِپای ِغار ِتاریک اوفتاده،
کُنده ی سنگ ست انگار.
تویِ تاریکیِ غارِ چاهسار
در گریزی ناگزیر از باد و توفان ِشگرف...
گوشه ای بگرفته ام
ناگهان تاریک شد درگاه ِغار
گوییا شب شد
وگرخورشید خفت
وه چه دود آسا و تاریک ست...
می بینم...
دیو بی موی و دُمی بگرفته ره در پیشگاه
کآمد و...
بر کُنده ی سنگین؛
نشست.
خوان ِچترنگی به روی خاک،
گسترانید،
با سر و دستش، فرا خواندم به پیش.
ترس ترسان
پای لرزان
پیش رفتم.
مُهره ها برخوانِ چترنگین،
نهاد
مهره ها، سیاه.
مهره ها، سپید.
من سپیدی را، بجنباندم.
زان سپس با مهره ای از سنگ خارای سیاه،
بازی آغازید.
جنگ سختی بود.
مُهره هایم یک به یک می سوخت
مات،
می دیدم،
کیش نزدیک ست و مات؛
که پیاده م،
خان ِهفتم، درنوشت.
خواستم تا مهره ای را برگزینم
ناگهان ؛
یال و دُم زرّینه ام
اسپ ِسپیدم
جان گرفت و زنده شد
آذرخشی رخش آسا برجهید
دیو ِدودآسا، به جا خشکید.
رخش،
روی پاها شد بلند
با دو دست ِ آذَرَخش
ترس تندیس ِسیاهی
پیکره ی بی یال و دُم را
کوفت
دیو،
تُندر برکشید
از پرتگاهِ آسمان لغزید...
من دویدم پای لرزان
لرز لرزان تا لب ِ غار
جنگ ِ هولی آسمان در برگرفت.
جنگ ِدیو ِ ابر ِتاریکی و رخش ِآذرخش.
جنگ ِ دیو و رخش.
بر نیایش دست بُردم آسمان.
ای خداوند...
کو؟
کجاست؟
رستم ِ اژدرکُش ِ دیو افکن ِ شیران شکار،
رستم یاری گر اسب درخشنده.
جنگ ِ ناپیدا سرانجام ِ شگرفی بود...
***
آه
همچو تندیسی ز سنگ
چشم بر راهم هنوز
جنگ ِ ناپیدا سرانجام ِ سپیدی با سیاهی
چون هماره
آسمان در برگرفتستی هنوز.
چشم بر راهم هنوز...
همگنانی
چشم بر راهیم
نوز...
25/2/88
مهدی فرزه ( میم مژده رسان)
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/8/22 در ساعت : 0:57:30
| تعداد مشاهده این شعر :
999
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.