بی تو- وطن! دریغ که طفلی گدا شدم
سر تا به پا به آه و عزا مبتلا شدم
چون اشک های کوه تنم سیل وار گشت
بی تو- وطن! به هر سرِ سنگی رها شدم
از من رُبوده اند تو را نور چشم من !
اینگونه کور و در به در و بی بها شدم
از من بریده اند رگ خواب شام را
کاهیده از شکنجه ی کابوس ها شدم
یک بار ای صبور، مرا هم نگاه کن
تاریخ عصر سنگی ِ انسان !چه ها شدم؟
مگذار طفلِ بی خبرت را به کوچه ها
بس نیست اینقدر که به غم پا به پا شدم؟
« این فصل دیگری است که سرمایش از درون...»*
دیگر شدم، مپرس که دیگر چرا شدم ؟
*:این فصل دیگری است که سرمایش از درون
درک صریح زیبایی را پیچیده می کند. ( احمد شاملو )