« می شناسند کوچه ها او را »
از کدام آشیانه ای این مرد، می رود ناشناس سر بزند
این چنین با تمام احساسش، می رود تا دوباره در بزند
می شناسند کوچه ها او را، آشنایند با قدم هایش
می رود باز طرحی از لبخند، روی رخساره ای مگر بزند
نخل ها دل سپرده ی اویند، منتظر ایستاده اند امشب
تا رفیق همیشه ی آن ها، سری از باغ زودتر بزند
کوفه امروز جای خوبی نیست، کوفه در انحصار تاریکی است
باید از شهر دورتر بشود، دست در دامن سحر بزند
فرصتی دست داده است امشب، با رفیق شبانه اش، با چاه
حرف های نگفته ی خود را، باز هر چند مختصر بزند
دارداو فکر می کند با خود: می رود روی شانه ی خورشید،
می رود باز مثل آن ایّام، هر چه بت خانه را تبر بزند
« یاد آن فصل های خوب به خیر» آسمانش پر از کبوتر بود
بدر،خیبر،احد...کجارفتند، تاخودش را به هر خطر بزند؟
اینک از خاک دور می شوداو، می رود تا کمی نفس بکشد
آسمان میزبانی او را می پذیرد که بال و پر بزند
می رود لحظه لحظه بالاتر، می رود تا به بی کران برسد
صبح فردا سیاه می پوشد، از غمش آفتاب، اگر بزند!
تاریخ ارسال :
1397/3/16 در ساعت : 19:37:14
| تعداد مشاهده این شعر :
465
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.