«این زن آیینه پوش»
...دوستش دارم، اگر چه سرگرانی می کند
گاهگاهی با دلم نامهربانی می کند !
من به فروردینیِ این ابر عادت کرده ام
گاه دلگیر است و گاهی خوش زبانی می کند
تا به شور انگیزیِ چشمان او دل می دهم
می برد احساس من را کهکشانی می کند
دیده ام تصویر اورا، این زن آیینه پوش
با همین ترفند، از من دلستانی می کند
هیأتی اسطوره ای دارد، شبیه اَرنَواز
با فریدونِ دلم، همداستانی می کند!
مثل یک تصویرِ باقی مانده از افسانه ها
ذهن را درگیرِ شعری ناگهانی می کند
شیوه ای دارد، به لیلا گاه پهلو می زند
با شب دلتنگی ام، هم آشیانی می کند
باغ احساسم اگر این روزها گل می دهد،
دست های اوست دارد باغبانی می کند
چشم هایش نسبتی دیرینه دارد باخدا
رنگ هر آیینه ای را آسمانی می کند
می شناسد، خوب، دردِ ورقه و گلشاه را
عشق را در چشم هایم باستانی می کند!
او همان پنهانِ جاری در غزل های من است
با حضورش، مردی احساس جوانی می کند!