دلم میگوید امشب باز میگردی به آغوشم
نشانی خنده ای آهسته بر لب های خاموشم
نگاهت میدمد روحی چنان در این تن خسته
که گویی میگساری کرده ام امروز و مدهوشم
اگرچه باز میدانم زبانم بند می آید
ولی جان دو چشمانت که سر تا پا همه گوشم
بگو تا غم در آن چال زنخدانت کنی مدفون
خدا داند شدم یک دل چو سیر و سرکه میجوشم
چرا شد عشق قربانی به پای یک غرور تلخ
غلط کردم نفهمیدم که دارم زهر مینوشم
غریبم در دیار خود به حد فاصله تا تو
به هر شهری سفر کردم نشد رویت فراموشم
قماری بود این بازی که نامش شد برایم عشق
تو دانستی و بردی دل چه من بیهوده میکوشم
تاریخ ارسال :
1397/11/17 در ساعت : 15:18:33
| تعداد مشاهده این شعر :
627
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.