بکش از سینه ات با عشق، آهی آفتابی تر
بجوی از وادیِ ایمَن، پناهی آفتابی تر

هنوزت پا رمق دارد اگر، یاری بجوی از عشق
بپیما با خیالی تخت، راهی آفتابی تر

چه طرفی بسته است از دیدگان خویشتن، غافل
نیفکنده ست  اگر بر خود نگاهی آفتابی تر

به عشق از عقل رو گردان که تا عقل استت آری کس
فرو چون تو  نگردد در تباهی، آفتابی تر

سماجت پیشه کن در خویشتن داری نه بی عاری
کشد تا دست از بختت، سیاهی، آفتابی تر

شبی را تا سحر سر کن به رندی و تماشا کن
گریبان چاکیِ ماه از  پگاهی آفتابی تر

بپرهیز از تعلّق چون که از این، در جهان هرگز
نخواهد سر زد از آدم گناهی آفتابی تر

نشاید جز به استغنا به خود بالیدن از این کی؟
به تاج و تخت خود بالیده شاهی آفتابی تر

 نمی نوشد بجز نور از عطش عاشق چو می بیند
کشد قد سایه ی دیوار، گاهی آفتابی تر

طراوت بخشِ طینت باش با پاکی که در محشر
نداری جز سرشتِ خود گواهی آفتابی تر