دیوانه جان سلام بگو داستان خویش
تا بشنویم قصه این قهرمان خویش
دیشب ترا بگو به خیابان نبرده خواب
از تو عبور کرده دو صد کفش با شتاب
سرما تو را گزیده و پیچیده ای به خود
چون کاغذ مچالۀ یک صفحه از کتاب
تا صبح چشم بسته و سگرت کشیده ای
یک لحظه خواب رفته ولی سایه دیده ای
دیدی فتاده سایه شیطان به روی شهر
دودی برامد از دهنش رو به سوی شهر
ابر سیاه، واهمه بارید شهر را
شیطان دهان گشوده و بلعید شهر را
از خواب بد پریده و رنگت پریده بود
رنگت شبیه آدم جن دیده می نمود
چون طفل خواب سوز که خوابش نمی برد
از خواب بد پریده به یک سمت می دود...
تا صبح شهر خواب و تو بیدار بوده ای
زانو بغل گرفته و بی یار بوده ای
بادی وزید در بغلت کاغذی سپرد
چشمت به عکس گوشه یک روزنامه خورد
یک لحظه چشم های تو لغزید روی عکس
دست چپت دوید به سرعت به سوی عکس
عکس تو بود درج به یک سر مقاله بود
دستت ولی به داخل سطل زباله بود
در موقع شکار غذا می شوی شکار
عکاس منتظر بدهد دکمه را فشار
این عکس عکس سال همان روزنامه بود
عکست گرفت جایزه، عکست چکامه بود
دیوانه جان تنور فریب از تو روشن است
امشب چراغ خانه دیب از تو روشن است
عنوان سر مقاله یک سر دبیر تو
یا سرفه های تلخ سخنران پیر تو
هم نان گرم منتقدان را پزیده ای
هم کیک های تازه به دوران رسیده ای
هم قهرمان قصه یک داستان نویس
هم می شوی به نم نمک شاعرانه خیس
اما به غیر لقمه حسرت نمی خوری
جز فحشهای محض شرارت نمی خوری
بیش از هزار بار زمین خورده ای ولی
خوش شانس بوده ای که به صورت نمی خوری
هر کس که از تو گپ زده خرناس می کشد
بر روی خویش کمپل احساس می کشد
کابوس کودکان شده ای با عبور خود
زشتی شهر تان شده ای با حضور خود
از ترس توست طفل اگر خواب می شود
تا او به خواب ناز رود آب می شود
آن دیو های هفت سر قصه ها تویی
کابوس ها و درد سر قصه ها تویی
یک عده ای ترا همه جا سنگ می زنند
چون کودکان کوچه تورا سنگ می زنند
از کودکان کوچه توقع نمی رود
این عابران خوب چرا سنگ می زنند
دیوانه جان هنوز نفس می کشی بگو
شب را ز روی شهر تو پس می کشی؟ بگو
این شهر خواب رفتۀ با زور قرص خواب
شهری سوار زلزلۀ موج اضطراب
شهری هزار رنگ و هزار از هزار بیش
شهری که خواب می رود از فکر و ذکر خویش
حالا عجیب شهر شما خواب رفته است
ساعت به وقت کیست که مهتاب رفته است؟
تعریف کن حدیث خودت را برای ما
پر رنگ کن تراژدی قصه های ما
دیوانه ای که جای نداری تو در زمین!
پیچیده ماجرای تو در شهر این چنین:
از رادیو شنید خبرهای ناگوار
قلبش شبیه مرکز شهرش از انفجار
از خانه تا به حادثه یک دم دویده بود
او دیده بود چند کبوتر پریده بود
او می دوید شهر سراسیمه می دوید
در باد سوی شعله گل و هیمه می دوید
می گفت: کاش خواب ببینم خدای من
پیش از نگاه کور شود چشمهای من
می گفت: روزگار نپیچی به پای من
ای جای چرخهای تو بر گرده های من
پیش از همه سریع خودش را رسانده بود
اما چگونه هیچ به یادش نمانده بود
یک ربع بعد بمب گذاری رسیده بود
اما به چشمهای خودش او چه دیده بود؟
با درد و داغ و واهمه هم خانه شد ولی
شش روز بعد حادثه دیوانه شد ولی
شاید سری میان سران بوده پیش از این
جمعی برای او نگران بوده پیش از این
آیا سوال کرده کسی از سوابقش
آیا چه گفته باز دو چشمان عاشقش
دیوانه جان حکایت دیوانگان بگو
شاید زمین نمی شنود با زمان بگو
شاید به گوشهای زمین پنبه ماندگی است
یک پنجه کن دو حنجره با آسمان بگو
چیزی عوض نمی شود از ماجرای تو
چون هیچ جا نمی رسد اینجا صدای تو