آن آسمان ساده که چشمان تر نداشت
از عمق حادثه به گمانم خبر نداشت
من کرده ام غلاف شعار لجوج را
دستم نبند تیرو کمانم خطر نداشت
چیزی حسود را پرِکاهی نداده سود
هیزم شکن، بریدنِ نانم تبر نداشت
گفتم به شاهکار خلایق که از کرَم
مرهم برای زخم لبانم بخر، نداشت!
آن کودکی که گم شده در شهر بیکسی
از ابـتـدای پـیـرِ زمانـم پـدر نداشـت
دستـش برای عقـل ودلش حکم میدهـد
ای دست حرف بزن که زبانم اثرنداشت
پیغـمبـری که لطـف خـدا شاملـش شـده
هابـیـل را بگـو که بدانـم پسـر نداشـت؟
نگذاشت سیب سرخ فریبش دهد ولی
هرگز خیال اینکه "بمانم" به سر نداشت
در ثانیه به ثانیه ی غربتم بخند
وقتی که شام تار شبانم سحر نداشت
وقتی تمام قهقهه ها را فروختم
دنیا برای شیره ی جانم شکر نداشت
کوچیدنت مرا به چه تعبیر میکند؟
من یادگار خاک! همانم که پر نداشت..
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/10/29 در ساعت : 20:43:42
| تعداد مشاهده این شعر :
933
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.