گاهی بیا بتن تن تفتیده ی مرا، گاهی گره بزن بدن این کلاف را
لب جیغ سرخ تو سر سبز اجاق ها... یک استکان از آن دهنت سر بکش مرا
□□
من شاعرم میان خودم راه می روم ، یک حرف مانده در دهن شهرهای دور
من شاعرم اصالت من رد پای ... آه! در شاهراه گم شده ی هر چه باد ها
من را به مرد آینه ها ربط داده اند افتاده حجم دخترکان روی سینه ام
در زیر روسری نفسم تنگ می شود- سودابه ای که پر شده در وسعت هوا
من امتداد آن دو مسیر موازیم اصلا شبیه دایره ها حرف می زنم
در انتظار نقطه ی گیجی که می رسد و داد می زند که آقا! هی! شما! کجا!؟
گاهی به متن قصه ی هابیل می رسم چاقو بلند می شود ودور می زند
می رقصد و غروب به پایان نمی رسد در استعاره های سیاه کلاغ ها