نه اهل نــــماز و روزه و دین هستیم
نه مرد تفنگ و سنگر و مین، هستیم
تنــها سر سفره، آفتـــــابی شــده ایم
ما قصه ی سنگ پای قـزوین هستیم !
***
یک مرغ اسیر بال و پر باخته ام
بی لذت آب و دانه، سر باخته ام
پا در دل دام و دل اســیر صیـــاد
من، قصه ی بازی دوسر باخته ام !
***
یک مرد که در دلش جهانی درد است
با پیرهنی پاره و خونین در دست...
من قصه ی تلخ یوسفی هستم که
اینبار به یک گرگ پناه آورده است !
***
بدجور کج از ازل بنایم کردند
بر کوه و تل و کتل بنایم کردند
من خانه ی ویران شده ای هستم که
بر روی تن گسل بنایم کردند !
***
یک عـــقربه ی سـاعــت نامیزانم
بازیـــچه ی دســـت ســرد این و آنم
بی مقـــصدم و دور خودم می چرخم
من قصه ی یک نامه ی سرگــردانم!
***
یک مــادر خسته که جوانش جان داد
یک سر که به سرخی زبانش جان داد
من قصه ی عاشـــقانه ای هســتم که
در آخرفصـــل، قـــهرمانش جـان داد !