دل های ما تیره روزان ، معراج نوری ندیده ست
این غرفه های کسالت ، خالی ز شوق سپیده ست
بی تابم ازدرد و دانم ، مرهم نخواهد گرفتن
ازپنجه ی گرگ وحشی ، زخمی که بر من رسیده ست
دل همچو مرداب متروک ، یخ زد ز دمسردی شب
در زمهریر سیاهی ، خون در رگم آرمیده ست
بی نور مانده ست روزم ،آیا کجا رفته خورشید؟
در شط این شام مسموم ، گویی که در خون تپیده ست
چون معبدی سردوخاموش ،، دنیای من مانده دلگیر
تا گرمی نور خورشید ، از این حوالی پر یده ست
چندان که هر سو دویدم ، رنگ محبت ندیدم
یک دشت وحشت به جا ماند ، تا صید الفت رمیده ست
جز غم که فریاد ما را ، از جان ودل شد پذیرا
یک تن به درد دل ما ، زین دوستان کی رسیده ست
پرواز امن و سلامت ،در این زمین از که جویی ؟
کز امتداد خط خون ، آتش به بال سپیده ست
در کومه ی تنگ وخاموش ، حالی دگر دارم ای دوست
شور کلام تو امشب ، در نغمه ام جان دمیده ست
آمد شمیم بیانت ، در ذهن خشک کویرم
امشب نسیم کلامت ، در کلبه ی من وزیده ست
ای (قهرمان ) سخن ،باز، دارم به سر شوق پرواز
امشب که در باغ ذهنم ، عطر حضورت چکیده ست
در آیه های پیامت ،تصویر صد روشنایی ست
در نکته های بدیعت ، گنجینه ها آرمیده ست
در باغ شعر تو گشتم ،وزآن گل ولاله چیدم
امشب اگر عطر ذوقی ، در گفته ها یم دویده ست
از درد م آگاه بودی ، کین مصرع خوش سرودی
((بار دگر کی شود راست ، پشتی که از غم خمیده ست))