به من نگــــاه کن ای آشناترین لبخند
وچشمهای خودت را، به من بزن پیوند
تو از هزاره ی چندم رسیده ای که مرا
تباه کرده ای و تا همیشه ها، در بند ؟!
همان نگاه که خواب مرا، مشوش کرد
وچشمهای قشنگت، درست مثل همند
ترانه هــای دلــم، از غم تو، سرشارند
چگونه می شود از دستهای تو، دل کند ؟!
بیا، شبیه همیشه، نه...نه...که عاشقتر
مرا دچار خودت کن، شکوهمند بلند
دوباره زخم و اینبار هرچه کـاری تر
بزن و بعد گذر کن و فاتــحانه بخند !
**
به حرمت تو و این چشـــمهای بارانی
به عشق، واژه ی پردرد و ماجرا، سوگند
که از تو، آه، محـال است دست بردارم
و در طراوت تو، غرق می شوم، هر چند...!
تابستان 84-تهران