سر ظهر خورشید خاموش شد
زمین دست وا کرد و آغوش شد ↓
برای شبی که سحر هم نداشت
و زخم عمیقی که مرهم نداشت
از آن سایه ی سرد دیوار شب
پس از ماندنم زیر آوار شب ↓
زمین هم زمین خورد و پر درد شد
زمان پشت پا خورد و نامرد شد
دلم گرم رفتن... چه رفتن؟! ... چه رفت...
دلم زیر بار همین کوچه رفت
همین کوچه باری که بن بست شد
دلم هم به درد تو پیوست شد...
دلم را رها و سفر کردی و
سفر سمت چشمانِ تر کردی و
به سمتی که بن بست بودن نداشت
پر از تو... پر از تو... ولی من نداشت
سفر سمت چشمان خیس زمین
پس از رفتن خنده ای روی مین
پس از نعره هایی که تخریب شد
پس از انقلابی که تکذیب شد
سفر دور دنیا بدون بلیت
پس از ماجراهای "وال استریت"
پس از اشک هایی که تحقیر شد
و لبخندهایی که زنجیر شد...
درختی... که از میوه ات خسته اند
دهان تو را با تبر بسته اند!
تبرها پر از ماجرای تو اند
پر از قتل لبخندهای تو اند
ولی باز هم بی خیال تبر...
بیا جان من بی خیال سفر!
بیا تا جهان سر به راهت شود
شبِ آسمان گیجِ ماهت شود
سحر ابتدای زمانت شود
زمین راهی آسمانت شود...
□
شبِ قبل... ساعت حدوداْ نبود...
نبودن شبیه نبودن نبود...
... و امشب... دلم گرم تب می شود
قلم اشک می ریزد و می رود...
ضمنا با دو چهارپاره در وبلاگم به روزم و منتظر...
vaqti.blogfa.com