با باد میرقصم... (سهیل ساسان)
هوا سرد است و من تنها ... هوای سرد اسفند است...
روح من گویی که در سر تا سر دنیا کشش دارد...
به روی برگ گل میخوابد و تا آسمان.. با بالهای خالی وهم و خیال..
من اوج میگیرم از اینجا تا سکوت ماه... تنها با دو بال...
فکر من دریا ندارد...
ساحل خشک سراسر ماسه های التهاب...
آه.. ای افسوس دیگر جا ندارد...
ماهیان اینجا نه دریاییست با اکسیژن احساس..
که صحراییست بی ریشه...
نه یک جنگل سراسر کاج های از زمین تا آسمان رفته...
که باشد شاهد جنگ و جدال نو نهال تازه با تیشه...
من از شهری تو را ای گل به یاد آورده ام..
که از گوش و کنارش دست نفرت... کینه و بی بند و باری میزند فریاد..
کای !! در کوچه های بی هدف راهی..
ای در خویشتن محبوس..
ای در فکر ها جاری...
من از جایی تو را عاشق شدم ای گل...
که بر روی در هر خانه ای ردّ نگاهی خشک...
هزاران ریشه در خاک پوسیده...
هزاران گل که از خاکی به ظاهر زنده و جاوید... با صدها امید و رنگ روییده...
من از روزی تو را در خویش گم کردم...
که دل لبریز بود از عشق...
خالی از هوس..
و من پر بودم از حسّی به نام
"بی تو می میرم..."
صدایت می کنم ای جان...
که دل را واژه ی دیوانگی.. عصیانگری زیبد....
چگونه ثروت هر دو جهانم بردی از دستم؟..
نمی دانم چرا حس می کنم با باد میرقصم؟...
سهیل ساسان