حسِ تمامِ پنجره..را سنگ فهمید
آری تفنگش عشق را در جنگ فهمید
سوزانده بودم من تمامِ برگ ها را
با برگِ تنها گریه کردم سنگ فهمید
وقتی که کارون ضجه می زد آب می خواست
چشمانِ دریا خشک شد هَفلَنگ فهمید
ماهی کنارِ حوض تشنه خواب می رفت
ابری کنارِ آسمان این ننگ فهمید
در کوچه می آمد کسی سنگی رها کرد
پایین تر از آن کوچه پایِ لنگ فهمید
تا سرمه زد بر چشمِ خود یک ماهیِ پیر
از گوشه ی یک بومِ زیبا رنگ فهمید
من در تهِ کوچه تو بالایِ درختی
این را همان پیراهنِ دلتنگ فهمید
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/3/11 در ساعت : 13:16:33
| تعداد مشاهده این شعر :
972
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.