شعر دل نوشته ای آهنگین است و من شاید نالایق تر از آن باش م که چنین موضوع مقدسی را با زبان خیال بیان کنم.
این دل نوشته ساده برای آنانی است که با تأسی از بانوی دو عالم؛ در گم نامی محض عروج یافتند.
دل از ما برد و "نام" از ما نهان کرد
به کاغذ خیره شده ام تا کلمه ای پیدا کنم برای شروع این نوشته،اما قلم م سنگین شده است و نمی چرخد ... قلم ایستاده است و این بار دل من است که می رود ... دل از دست رفته ای که شعله های حریق نام گمشده ات به آتش کشاند ش، دلِ درمانده ای که هر روز اوراق پراکنده ی خاطرات شنیده را برای یافتن روزنه ای از نور وجود ت جست و جو می کرد ولی چون لیاقت دانستـن نداشت؛ هر بار بی نصیب تر از قبل در حسرت آرزوهای دور و روشن قدیمی باقی می ماند و ...
می خواست م جور دیگری بنویس م، می خواست م از تبلور بغض بگویم بر چشمان پر خون انتظار، می خواست م از لحظه لحظه ی پیدا کردن گنجِ پنهانی که بود و نمی دید م ش بگویم، تا تسخیر شش دانگِ قلب م در چشم به هم زدنی به یک لبخنـد ... می خواست م از بهشتِ زمین بنویس م و جاذبه ی بی مثال ارضِ مقدس شلمچه.
می خواست م از پرچم سرخ به اهتزاز در آمده بر گنبد فیروزه ای بنویس م و بهت و سکوت ناگزیر م از آن همه بی آلایشی و پاکی، می خواست م بنویس م اما ... اما چه کنم که قلم م سنگین شده است و به اراده ام نمی چرخد، بغض همیشگی دل م شکسته و مجال سخن را از من ربوده است ...این ها کلمات نویسنده که نه، دردهای مدام دلی بی درمانی است که سنگینی و سیاهی اش بر سفیدی کاغذ چیره شده است و تنها چیزی که طلب می کرد گذر هرچند کوتاهی از نور حضورت بود و بس!
تا به حال تو را ندیده بود م و البته می دانست م که برای آمدن و دیدن ت دعوت نامه لازم است ولی من دعوت نامه نداشت م، یعنی لیاقت نداشت م!
اما تو آمدی و به حوالی غریب دل م پا نهادی، دل از من بردی و نام از من نهان کردی، در جان م آتش افکندی، لبخنـد م زدی و دست دل م را گرفتی؛ دعوت م کردی که بیایم تا تمام آن چه را در انتظار ش بوده ام، ببینم! و همین مرا بس بود؛ همین برایبند زدنشیشه شکسته دل بی امان و سبک شدنو پر کشیدن و آسمانی شدن ش بس بود ...
دل م را عازم آسمان کردی، آسمانی که در آن مأوا نمودی، بال گشودی، پرواز کردی و... آن وقت بود که من فهمید م این آسمان چقــــــدر برای وسعت بالهای تو تنگ بوده است!..
بـاران قطره قطره بر تن عریان واژه هایم باریدو در پس پرده پلکهایم خانه کرد، دخیل گریه هایم را به خاک مقدس خیمه گاه ت پیوند زد م، تا تو به کویر خشک دل م بباری و مرا از نو، برای انسان بودن و انسان واره زیستن؛ بسازی ...
مثل یک بنای قدیمی مرا خورد کردی و از نو ساختی!
و حالا تازه فهمیده ام آنچه عنان وجود م را در کف دارد، نام مطهر توست؛ ای شهیـد آشنا
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/3/4 در ساعت : 5:22:32
| تعداد مشاهده این شعر :
959
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.