تو را آنگونه مي خواهم كه گل ها، ابر و باران را
تو را آنگونه بي تابم كه اشك شوق، ياران را
به خلوت خانه ي حسرت چو اشك چشم مي مانم
كه افشا مي كند اسرار درد بي قراران را
خزان مي گسترد پر در گلستان وجود من
به يغما مي برد باد خزان بوي بهاران را
نه ما را ظاهري زيباست چون فواره ها در اوج
ببين در ما سقوط با شكوه آبشاران را
چنان چشم انتظارم مرگ را شب هاي حيراني
كه محكومان اعدامي ، پگاه تيرباران را
شبي تاريك و ظلماني غزل از نور مي گويم
كه باشد روشنائي ديده ي چشم انتظاران را
سخن كز دل برآيد لاجرم...من باز مي گويم
تو را آنگونه مي خواهم كه گل ها ابر و باران را