امروز برای از تو نوشتن جرم است
برای تویی که قهرمان ملی ِ قلبِ منی
و دیروزت را
به خاطر امروز من از دست دادی.
امروز برای از تو نوشتن هوا کم است
همان هوایی که تو از کپسول اکسیژنی تنفس می کنی، که بیماران دردمند اطاق 504 بیمارستان ساسان نیز از آن نفس می کشند
و اگر نباشد
تنها یادگاری شان یک پلاک است و یک قرآن.
امروز برای از تو نوشتن جرم است و سخت
چرا که اگر کسی برای تو نوشت
در حلقه یاران اُمُل می خوانندش
و در روزنامه های صبح، سیاه نما.
انگار کسی نمی داند که تو همین دیروز قهرمان ملی شان بودی
و برای افتتاح هر مسجدی، مدرسه ای، بیمارستانی و دانشسرایی، و این اواخر رستوران زنجیره ای و حتی کبابی از تو استفاده می کردند
تا روبان قرمز را
از پشت ویلچر قطع کنی
و همه کف زنند
برای نخاعی که دیروز از تو قطع شد
و روبان سرخی که امروز از دست تو
و ندانند که تو برای بریدن همین روبان قرمز
با چه اندوه بلند و نکبتی
با دست های خسته همسری یا مادری
از تخت و بسترت بر خواسته ای
و از طبقه چندم زیرین، تا به همکف پرچاله در آمده ای
تا شهردار مادلن افتخار کند که تمام کوچه های شهر برای شما آماده گشته
و تو حتی نتوانی از مترو استفاده کنی.
امروز برای از تو نوشتن جرم است
چرا که اگر واگویه کنی حقیقت زندگی ات را
متهم می شوی به زیر سوال بردن وزیر و وکیل و کفیل و رئیس
متهم می شوی به شورش،
به فتنه
و محکوم به چهل روز حبس تعزیری
امروز همه انگشت اتهام ها به سوی توست
تویی که کپسول پرتابل اکسیژنت را نمی توانی به دوش کشی
و جیب هایت
بس که در آن دستی نرفته است
سالمند
و کارت عابربانکت
منقضی شده.
امروز روز تو نیست
امروز ِ روز، روز امثال تو نیست
روز رفتن است
روز رهایی
پر زدن در هوایی که صاحبش تو باشی
و برای نفس کشیدنت
لحظه ای به کپسول چند ده کیلویی اکسیژن نیاز نداشته باشی.
امروز
روز رفتن است
روز پر زدن است
روز رها شدن است
امروز ِ روز ِ سیاه و تلخ و نکبت، روز حضور تو نیست
که تو در برابر ظلم هایی که هر چه بنیاد و بیمارستان و کلینیک درد به تو کردند - و دلت را به درد آوردند- سکوت کردی، و ما هرچه هارتر بوده، سگ پدرتر گشته ایم.
مایی که از حضورت
مثل یک مترسک، یک گلدان، ویا یک میز و صندلی استفاده کردیم
و از دوش تو بالا رفتیم
و بر کرسی سیاست
و بهتر بگویم ریاست تکیه زدیم.
تکیه زدیم تا جیبهایمان مدام سوراخ گردد
و بدانیم که رفت و آمد دست هایمان به جیب هایمان از ده به صد افزایش یافته
و حالا وقت آن رسیده ، تا کت شلوار باب همایونی مان را
به هاکوپییان و ماکسیم و ایکات تغییر دهیم
تا با خط اطویش
بتوانیم سیب ها و پرتغال هایمان را قاچ زنیم
و هسته هایش را به سوی تو ارسال کنیم
تا کنار سنگ مزارت بکارند
و هر وقت که لازم شد
برای یک عکس یادگاری
و یا یک پُز قهرمان پرورانه
به سراغت بیاییم
و از میوه های آن دانه چند سال پیش کاشته شده، پذیرایی شویم
به برکت مرگ تو !