ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



خاطره - شعر


صادق رحمانی: بر درختان خرما نبود.هوا  به سردی می زد. و کولی ها که ما به آن ها لولو می گفتیم  سیاه چادرهایشان را در کنار برکه های پشت حیسنیه  بر پا کرده بودند. با بچه های پاپتی اشان که به راحتی روی خاک و خل راه می رفتند. پاییز مثل قناری زرد رنگی پرپرزنان از راه رسیده بود . من معنی فصل ها را نمی دانستم… و معنی فاصله ها را …



خانه ی ما درست رو به روی مدرسه بود. و من هفت ساله شده بودم. نمی دانستم کی به هفت سالگی رسیده ام. همین طوری رها و بی خیال و بازیگوشانه در کوچه های خاکی سپری کرده بودم. حتی به فکرم هم نرسیده بود که این همه پسر بجه در مدرسه ی  دولتی برق روز چه کار می کنند. هیچ گاه وسوسه نشده بودم که از پشت بام نگاهی به مدرسه بیندازم.فقط گاهی سر و صدایشان را می شنیدم که در حیاط مدرسه بازی می کردند.



پاییز اتاق را تسخیر کرده بود. ذهن و تن من آسوده و راحت بود . من در قاب نبودم. فقط در چارچوب اتاق ها می گنجیدم. اتاق هایی که با آتش  و دود هیزم ها حکایت های غریبی داشتند . پدر بود. پدر تنها بود. مادر تنهایی او را پر نمی کرد. تنهایی پدر خیلی ادامه داشت.



خدایا یعنی چه کسی نام مرا در مدرسه ثبت کرده بود که روز اول مهر مجبور بودم  به دبستان بروم. مراسم صبحگاهی، ایستادن در صف، خواندن قرآن و دعا به جان اعلحضرت برایم غرابت خاصی داشت. از دیدن آن همه آدم هراس داشتم. خصوصاً بچه های کلاس پنجمی که خیلی یغور به نظر می رسیدند



کلاس ما درست در انتهای سمت راست مدرسه بود. در یک انبار که حالا با نیمکت هایی رنگ و رفته برای کلاس اولی ها  آماده شده بود، چپیده بودیم. آموزگار وارد شد. من ترسیدم. او لباس نظامی به تن داشت و روح من کوچک بود. با پوتین هایی که برق می زد هی از این سر به آن سر کلاس قدم می زد.   صدای گام هایش با قلب هفت ساله ی من هماهنگ می زد.من به درس هایش گوش نمی دادم. تنهایی ام تا چادر مشکی مادرم امتداد پیدا کرد. جرئت نداشتم به چشم های  آقای ده بزرگی نگاه کنم. چشم های ده بزرگی جدی بود. مثل تیغ تمام احساس مرا برش می داد.



آهوی رمنده بودم در زنگ آخر. به خانه رسیدم. کتاب ها را سخت در دست هایم فشردم و به مطبخ  رفتم. آن جا هیچ کس نبود. کتاب ها را پشت اجاق گاز سه شعله گم و گور کردم. فردا مدرسه از من خالی بود.



شب را با رویا های فرار از مدرسه خوابیدم. صبح شده بود بی آن که من خواسته باشم. زنگ دوم شده بود و من در هراس بازگشت به مدرسه و دیدن آقای ده بزرگی معلم سپاهی دانش به سر می بردم که عباس فراش در خانه را کوبیده بود و دنبال من می گشت.



عباس دست های مرا محکم گرفته بود. مادر که می دانست کتاب هایم را کجا قایم کرده ام آن را به آرامی زیر بغلم گذاشت و آن کودک گریزپا دوباره به مدرسه برگشت.  تسلیم شدم . به مدرسه برگشتم مثل یک تکه ابر و سرنوشت کودک آب بابا بود، آن سان که سرنوشت کولیان کوچ است.



امتحان دادم . در مرداد ماه قبول شدم! اما هنوز ابری ام از مدرسه. ابرشده بودم و غرق شدم در رویاهای کودکی. الان معنی فصل ها  و فاصله ها را با رگ و پوستم فهم می کنم. حالا نه دستار سفید پدر و نه سرانداز مشکی مادر. در اطراف خانه ی ما سنگ های زیادی بود:



آخرین بار که در آینه تنها بودم



پسری را دیدم که به خود می پیچید



لای انگشتانش قلمی پیدا بود



درد سنگینی



زیر ناخن هایش جاری بود



من درآن آینه خود را دیدم



عصر آن روز



پسری سنگ به دیوار دبستان می زد



 



من و او دور  شدیم  از هم و  او



در مه خاطره هایم گم شد….


کلمات کلیدی این مطلب :  خاطره ، - ، شعر ، ،

موضوعات : 

   تاریخ ارسال  :   1391/7/1 در ساعت : 16:24:55   |  تعداد مشاهده این شعر :  1142


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

علی میرزائی
1391/7/1 در ساعت : 17:9:49
سلام جناب رحمانی عزیز
دل نوشته وسروده تان زیبا وخاطره انگیز است
بنده را هم چهل پنجاه سالی عقب بردید لذت بردم
خود شما را هم کم می بینم وخاطره شده اید
چه الفتی که زیار و دیار در دل من بود
چه حسرتی که به دل ماند و دل بریدم و رفنم
دکتر آرزو صفایی
1391/7/1 در ساعت : 17:15:50
درود بر شما
هم جستار ارزنده ای بود هم سروده ی زیبایی
دست مریزاد
امیر سیاهپوش
1391/7/3 در ساعت : 9:50:56
زیبا دلنشین و احساس بر انگیزه جناب رحمانی. خیلی وقته شاید بیش از 10 سال از شما غزلی نخوندم. یه غزل ما رو مهمان کن
ارادتمند و مشتاق دیدار
اکرم بهرامچی
1391/7/4 در ساعت : 10:38:27
پاییز مثل قناری زرد رنگی پرپرزنان از راه رسیده بود . من معنی فصل ها را نمی دانستم… و معنی فاصله ها را …

خیلی قشنگ بود/درود


ساراسادات باختر
1391/7/1 در ساعت : 22:14:36
سلام جناب رحمانی
وسپاس از شما..
بازدید امروز : 6,389 | بازدید دیروز : 24,729 | بازدید کل : 121,562,349
logo-samandehi