.((پرستو))
خواب دیدم که پرستو شده ای در باغی
خواب دیدم تک و تنها به سفر خواهی رفت
با سراسیمگی از خواب پریدم اما
یادم آمد که به اعماق سحر خواهی رفت
.
یادم آمد قلمت بال عروجت شده بود
دیدمت کنج بهشتی کمی آرام شدم
لرزه افتاده از این خواب به جانم اما
وقتی از عشق نوشتی کمی آرام شدم
.
عاقبت باید از این مرز هیاهو رد شد
گام ها در طپش ثانیه ها حیرانند
پس دراین واهمه تعبیر نکن خوابم را
خواب ها هم غمِ این حادثه را میدانند
.
آسمان فرش قدمهای تو خواهد شد تا
بال پرواز قلم را به ثریا ببری
بغضِ دلواپسِ آیینه ترک خواهد خورد
وقتی آشوب دلت را به تماشا ببری
.
صبر کن...چند قدم مانده به آغاز سحر
آسمان چشم به راهِ قدمت میماند
سیرِ پروز تو سمت ملکوتست ولی
یادگاری به زمین از قلمت میماند
.
چه توان کرد که تقدیر پرستو سفرست
آخرین راهِ گریز از غم دل پروازست
کوچ کردی که به یاران شهیدت برسی
تا بگویی که درِ باغ شهادت بازست
...