می رفت عاشقانه به همراه آتشی
کز او بجا نماند بجز آه آتشی
خاکستر خیال مرا تا مدینه برد
اشعار زخم خورده ی افواه آتشی
از کوچه های شب زده ی بی صدا گذشت
پایان نداشت این سفر، این راه آتشی
روح مرا به سمت خود انگار می کشید
سوسوی سایه-روشن گه گاهٍ... آتشی
مردی کنار نخل غزلخوان نشسته بود
می گفت از شراره ی جانکاه آتشی
گُر می گرفت آتش غم در ستاره ها
وقتی که می دمید در آن چاه آتشی
تازد ورق به دفتر دلهای سوخته
تا خواند شرح قصه ی کوتاه آتشی
بیرون شد از نیام شب،انبوهی از شهاب
شمشیر های آخته،خونخواه آتشی
*
درصفحه ی نمور نگاهش نوشته بود...
باید بسوزد این دل آگاه آتشی
سوز فراق و غربت و سیلی ولی امان
از داغ جانگدازی درگاه آتشی
ازبس چوشمع، تا به سحر، بی صدا،گریست
کز او بجا نماند بجز آه آتشی
---------------------------------------------
یای قوافی را بجز مصرع اول, مصدری بخوانید!