مرمري ،كاكلِ زري ، آقا! ........ روي تختت نشسته اي آيا ...؟
...موج دارد دوباره پيرهنت .......برف مي بارد از تبت بالا
شيميايي شدن چه....« نه...بس كن،خاكريزي ست پشت چشمانم»
-من همينقدر از تو مي دانم ، كه تو در پاتكت همين حالا.....
-لرزشي داري و به سمت خودت ، مي دوي تا جزايرِ مجنون
مي دود خط شكن ترين لرزش ، سمتِ ساحل ترينِ تو، دريا !
شب دوباره به راه افتاده .....خطي از درد ، خطي از شيون
روي حوضت نشسته گربه ی مرگ ،جيغ گنجشك ها و ما هي ها
***
صبح فردا... مسير هر روزه .... و خيابان به راه مي افتد
گيسواني جزيره مجنون شده در زير روسري ، اما.......
توي درياي خويش غواص ست .......سنگري دارد ونگاهش را
هي فرو مي كند شبيه به تير، توي چشمان سبز و هيز برا....
...درِ من ، سرخ مي شودآن گاه ، نامه اي ...چند شاخه گل، روبان
همه تقصيرِ .....چار راه بدي ست ..... مي گذارد قرارِ فردا را
من همين قدر از تو مي دانم كه تو جانباز- آ..... ز – باخته اي
در قمارِ نبودن و بودن ..... شده اي له به زير چرخ و ستا...
- يشتان مي كنند گيسو ها ، دختران ِ كمانه ابرويي
كه ترا چون نگار مي فهمند.... مردهايي كه خوش قدوبالا
***
من همين قدر از تو مي دانم ، كه اگر موج هات بگذارند .....
توي اين جوي ها به راه افتي ، آب ها هم نِمي ... نِمي ...نِ ...شنا؟
آ ب ها هم نمي ... شنا ... سند ت ، واگر موج هات بگذارند
در مسيرت ستاره ها هرگز ..... در مسيرت درخت ها حتا .....
فاطمه تفقدي