سلام و عرض ادب
این شعر زیبا را چندین بار خواندم و میارزد که باز هم بخوانم. از دریافتی ناقص، این مختصری است:
مقدمه
شعر را سیر و صیرورتی میدانم شهودی، از راز به راز:
آغاز حرکت ـ و در واقع درنگی کوتاه میان حرکت اصلی ـ هبوطی است از لاهوت به ناسوت و صعودی از ناسوت به جبروت و بالاتر، از او به او، از منزلگاه نخستین تا هابیل، تا علقمه، تا هویزه، و باز تا هابیلِ خونینِ عاشورا.
یک توضیح:
"سخن زمان" به دو قرائت قابل فهم است: زمان، سخن میگوید (به اصطلاح استعارهی مکنیهی تخییلیه) و دیگر به مفهوم سخن زمانه و حرف روز. "سکوت" هم از دیدگاه بیانی همین وضع را دارد. میشود به همین ترتیب جلو رفت و عناصر شعر را تجزیه و تحلیل کرد؛ اما از آنجا که بنده این اثر را تمثیلی میدانم اجزاء آن را هم سمبلیک میفهمم نه استعاری. بنابراین، در ادامه به همین روش تمثیلی پیش میروم.
متن:
برخی از عناصر مهم نمادین بند اول: سکوت، زمان، عرضاندام بزمجهها (سرکشی و طغیان نیروهای شر)، لوکوموتیوران و قطار، شب وحشتناک، ایستگاه زندگی (سکوت هم)، رد خون سهراب، منزلگاه نخستین و هابیل.
تصاویر، سریع و موجز به نمایش در آمدهاند به نحوی که بهراحتی میتوان پذیرفت ادامهی اثر، شرح و بسط همین تصاویر مبنایی است. تصاویری که بعداً در زوایای کار منتشر میشوند و ریشه میدوانند و به کمال میرسند و به کمال میرسانند. خود این تصویرپردازی بسیار دقیق اعمال شده است. مثلاً: "زمان" (همانند مکان) روی دیگر آفرینش است؛ بر این اساس است که میتوان درک کرد چرا از سکوت زمان، بزمجهها سر بر میآورند؛ بزمجه نماد "شر" است و شر، معدوم است؛ در برابر، "معنا" ست که اینجا نماد هر چیز خوب است؛ در اینصورت است که سکوت زمان به روایتی که عرض شد باعث پدید آمدن بزمجهها میشود. (سر بر آوردن بزمجه در معنیِ حالتی خاص که سوسمارها بسیار انجام میدهند؛ هم تصویر زیبایی است).
جوانمرگی معنا: اشاره به درکناپذیری معنا نیز میتواند باشد؛ زیرا در پایان معلوم میشود که همچنان راز فوق سری هستی باقی خواهد ماند.
بخشِ "لوکوموتیوران پیر"... : بیان محسوستری است؛ البته با یک تصویر بیشتر: "رد خون سهراب"، از همان حرکت (در اصل توقف) اولینِ بخش پیشین. اینجاست که نخستین "شهادت" (و شهود) اتفاق میافتد. با عنایت به دو سطر پایانی بند، خواننده ترغیب میشود "سکوتِ" آغازین را به نوعی درنگ و انتظار هم تأویل کند.
ذوق، نظربازی، سیاوش و آتشِ سردشده هم از عناصر نمادین بند دوم هستند. اما مرکز ثقل بند، همان "نظربازی" است. من این اصطلاح را در حافظ به مفهوم نوعی رندی ملامتیهنما میفهمم. هر چه هست اینجا علتی است که سیاوشِ پاکباختهی پاکبُرده را در رقابت با آتش (شیطان؟) باز هم برنده میکند. (البته در بارهی تلقی خاص شاعر محترم از "نظربازی" باید منتظر اعلام نظر ایشان ماند).
راچینه شاید پرداخت دیگری از "ریلِ" همان قطار آغازین باشد (اگر به معنی پله و راهپله باشد. این لغت را اولین بار است میبینم). ترَک برداشتن راز میتواند نشانی باشد از اندکی آشکار شدن آن. عبارت مغز استخوان، ذهن را به این سمت سوق میدهد که شاید پلکان، رو به پایین میرود مؤید این حدس، شیار زخمهای پارسه است. (در این برداشت به نقش اساطیری مار توجه داشتهام). آیا این راز ترک برداشته، نماد همان خیانتی است که منجر به یافتن راه عبور از کوهستان و غلبهی اسکندر شد؟ همان نقشی که مار در راندن آدم از بهشت بازی کرد؟ در اینصورت چه ارتباط ظریفی است میان چینه و مارپیچ و شیار زخمهای پارسه. گرچه "تکاب" ـ در معنای مکانی باستانی ـ میتواند به عکس این برداشت هم رهنمون شود.
هنگام درنگ در ایستگاه زندگی، شاعر رودابه را به مادریِ یوسف (ع) در چاه فرا میخواند؛ اینجا عنصرِ نمادینِ مخفی، مکر و حیلهی برادران است. "هنوز" و "همین زمان" تأکید میکنند که با "امروز" مواجهایم. زمانِ حال و اسطوره، به زیبایی در هم آمیخته شده است: دیروز همین امروزی هم هست که میبینیم این برادران ناخلف، برادر را در مقابل برادر به جنگ و کینه در چاه تفرقه و نابودی پرت میکنند. نمیدانم شاید در این بند فراخوانی است به رجوع به اصول مشترک و اصل واحد انسانی و اسلامی و ایرانی. شاعر امیدوار است با تمسک به اصلی متفقٌ علیه (که در "مادر" نمادینه شده است) بتوان جلوی این برادرکشیها را گرفت...
اما بهناگاه فصل هفتم (آیا رمزِ کمال و در پی، انحطاط این آرزو ست؟) کتاب آفرینش فرا میرسد؛ گویی آن معنای جوانمرگ، آن پسین عاشورا و علقمهسازان بیدست، آن دختران شهید هویزه، شاعر را به شهود این حقیقت تلخ رساندهاند که راستی را راز این هبوط، این معنای مستور، چه بود؟
(برای بازنمایی رمز "افق اول" چند احتمال میدهم اما این را از همه بیشتر میپسندم: اولین پله و نقطهی عطف هستی و آغاز قوس صعود. "عکس" را هم بیارتباط با "آنچهبایدمیشده" نمیدانم. "مادر" هم در این بند شاید همان مادر پهلوشکسته (ع) باشد؟ به هر حال، پیوند ظریفی است میان او و رودابه، همچنانکه پیوندی ظریف است میان هابیل و سهراب و میان یوسف (ع) و رستم).
ضمناً به محوریت "مادر" در غمخواری و مویهگری بر همهی تلخیهای عالم هم باید توجه داشت.
و سرانجام: اگر راهی به گشودن این راز (صیرورتی از هابیل به هابیلِ خونین، از جوانمرگیِ معنا تا زایندگیِ آن در علقمه و امتدادش تا هویزه) باشد؛ هرآینه آن راه، زانوزدن در مکتب عاشورا ـ سرّ الله الاکبر ـ و شاگردی جبرئیل، پیامبری و پیامبرگونهگی است... بهراستی آیا رازِ این راز فوق سری، فاشِ همه خواهد شد؟
حرفهای زیادی راجع به این شعر خوب میتوان زد؛ بنده فقط یکی از سویههای رمزآلود کار را، آنهم از نظر کوتاه خودم، طرح کردم و جداً امیدوارم خیلی به کار آسیب نزده باشم. از همهی خوانندگان و اساتید محترم و استاد نبوی برای زیادهگوییهایم پوزش میطلبم.