مجله همشهري جوان/شماره 41، 30 مهر 1384/ در مصاحبهاي كه به قلم محمد اشعري از ساسان ناطق چاپ كرده، او را چنین معرفی نموده: «يك داستاننويس موفق و آيندهدار است.» ديگران كه همين را ميگويند... مصاحبه شونده ما يك داستاننويس موفق است. آنقدر جايزه از جشنوارههاي مختلف گرفته كه تقريباً نصفش را فراموش كرده است...
روزنامه جامجم/سال ششم 1617، 6 دي 1384/ نقدي از محمدحسين محمدي نويسنده افغاني رمان «انجیرهای سرخ مزار» و برنده جايزه بنیاد گلشيري در مورد مجموعه داستان «وقتي جنگ تمام شود» چاپ كرده است. محمدي در مقدمه اين نقد نوشته: ... ساسان را از چند سال به اين سو ميشناختم. داستانهايي از او خوانده بودم. تابستان 81 بود كه ساسان با همين داستاني كه نام مجموعه از آن گرفته شده است، در جشنواره سراسري شبهاي شهريور رتبه اول را به دست آورد. در سال 82 داستان «كلاغ» در كتاب داستانهاي برگزيده جايزه ادبي اصفهان منتشر شد. ساسان باز در همان سال با داستان كلاغ در جشنواره شعر و قصه جوان ايران به طور مشترك با دو نفر ديگر مقام اول را به دست آورد. به اين جايزهها بايد جوايزي ديگر را نيز اضافه كرد كه اگر نام ببرم مثنوي 70 من كاغذ خواهد شد...
محمدحسین محمدي در بخشي از نقد خود درباره كتاب وقتي جنگ تمام شود چنين نوشته است: از ميان داستانهاي جنگي مجموعه وقتي جنگ تمام شود، خانه در دور دست و دو سرباز شاخصاند و ديد متفاوت نويسنده را به جنگ نشان ميدهند كه نويسنده موفق نيز بوده است... داستانها همه داستانهاي موقعيتند و نويسنده با انتخاب موقعيتهاي خوب داستاني سعي در گفتن قصه متفاوتي دارد. در وقتي جنگ تمام شود، داستان تكتيرانداز ايراني را تعريف ميكند كه 8 عراقي را زده و نهمين نفري را كه زده، شك دارد كه مرده يا هنوز زنده است. موقعيتي كه شخص تكتيرانداز در مركز قرار دارد با خيالها و فكرها و ذهنيات سادهاي كه دوست دارد بداند: «چاي آنها چه مزهاي دارد و با چاي خودمان و چاي مادرم چه فرقي دارد.»
در دو سرباز، راوي سرباز عراقي را زخمي كرده و پس از اسير كردنش، حالا او را كول كرده و تلاش دارد به عقب برگردد. او داستانش را با تكگويي نمايشي خطاب به سرباز عراقي تعريف ميكند. علاوه بر موقعيت داستاني خوب، شخصيتپردازي خوب سرباز ايراني و آن سادگي و صداقتش در روايت، داستان را خواندني و به ياد ماندني كرده است...
مجموعه داستان «وقتي جنگ تمام شود» اولين مجموعه از داستانهاي ساسان ناطق است كه پس از انتشار، در سينما حافظ اردبيل، در تماشاخانه آيينه تهران، در حوزه هنري همدان و در فرهنگسراي پايداري تهران به بوته نقد و بررسي سپرده شد. اين مجموعه تقدير شده دهمين دوره انتخاب بهترين كتاب سال دفاع مقدس در سال 1385، رتبه برتر تاليف جشنواره توليدات مراكز حوزههاي هنري در سال 1386 و برگزيده نخستين دوره جايزه گام اول در سال 1386 را براي نويسندهاش به ارمغان آورده است.
دومين مجموعه داستان ناطق با عنوان «در آفريقا همه چيز سياه است» توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر خواهد شد.
کارگاه داستانخوانی با موضوع دفاع مقدس 1 مهر 1392 ساعت 13:28 کارگاه داستانخوانی که به کوشش بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس اردبیل عصر ديروز در محل حوزه هنری این استان برگزار شد با عنوان «کسی به مردهها لگد نمیزند» به موضوع دفاع مقدس پرداخت.- به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، کارگاه داستانخوانی عصر ديروزحوزه هنری استان اردبیل با حضور ساسان ناطق، از نویسندگان حوزه دفاع مقدس و رییس حوزه هنری استان و با موضوع «کسی به مردهها لگد نمیزند» برگزار شد.
در این برنامه که رضا کاظمی دبیر علمی آن است، عمار احمدی نماینده ادبی بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان اردبیل و آیدین ضیایی، عظیمه کریمزاده، محمود مهدوی به عنوان میهمان حضور خواهند داشت. ساسان ناطق نویسنده کتاب «وقتی جنگ تمام شود» است. وی تاکنون 22 اثر داستانی منتشر کرده است که از این میان 20 اثر با موضوع دفاع مقدس نوشته شدهاند. «سیاه سفید، خاکستری»، «تلگرافچی پنج ستاره» و «نبرد در جزیره» برخی از آثار این نویسندهاند. کارگاههای داستانخوانی حوزه هنری استان اردبیل، هر هفته برگزار و گزیدهای از این کارگاهها در قالب کتاب منتشر خواهد شد. این برنامه از ساعت 16 امروز یکم مهرماه 1392 در محل حوزه هنری استان اردبیل برگزار میشود.
http://www.ibna.ir/vdcbsgb85rhbwwp.uiur.html
کسی به مردهها لگد نمیزند
تا گروهبان تیر خلاص را میزند، سراسیمه از خواب میپرم. حرامزاده توی خواب هم راحتم نمیگذارد. دود سیگار حمدون مثل ابری جمع شده بالای سرش. میگوید: باز خواب دیدی؟
سر تکان میدهم و عرق پیشانیم را با آستین فرنجم پاک میکنم. میگوید: بهش فکر نکن وگرنه یه وقت میبینی اسلحه رو گذاشتی رو شقیقهات.
از وقتی حمدون گفته میخواهد کلکش را بکند، خواب راحت ندارم. هنوز چشمانم گرم نشده، میبینم با آن پای چلاقش آمده است بالای سرم. تیر خلاص را میزند و خم میشود پوکهاش را بردارد.
خواب از سرم پریده. سیگاری بین لبهام میگذارم و بلند میشوم. حمدون همان طور که دراز کشیده میگوید: باز تو یه چرتی زدی. این صدای لعنتی نذاشته چشم رو هم بذارم.
از سنگر بیرون میآیم. روز اول که آمدیم این جا، اولش فکر میکردم هواپیمایی است که دارد از آن بالا بالاها رد میشود ولی حالا چند روز است که صدا تمامی ندارد و ولمان نمیکند. در نور منور سبز رنگی که پایین میآید، نگهبانها را میبینم. زل زدهاند به رو به رو و دشمنی را میپایند که آن طرف تاریکی است و نمیشناسیمش.
دیروز میگفت زده به سرش اسلحهاش را بگذارد زمین برود پیش ایرانیها و بگوید هیچ دشمنی با آنها ندارد. بو ببرند به کس و کارش رحم نمیکنند. هر چه میگویم مواظب حرف زدنش باشد، به خرجش نمیرود. خواهی نخواهی هر غلطی دلشان بخواهد میکنند و به حرف من و او توجه نمیکنند. اگر دست من و او بود که این جنگ این قدر طول نمیکشید. بفهمند هوایی شدهایم خود گروهبان یکی یک تیر خالی میکند توی کلهمان و چند روز بعد به زنمان میگویند شجاعانه برای کشور جنگیده و کشته شدهایم.
از وقتی آن سه تا شقیقهشان را متلاشی کردند، فکر کشتن گروهبان افتاده توی سرش. قسم خورده کلکش را بکند. و من از تصمیمی که گرفته، مو به تنم سیخ میشود. بعد از کار آن سه تا، از جوخه مرگ فقط من و او ماندهایم.
وقتی به جوخه معرفی شدم، فکر کردم جای راحتی آمدهام ولی کم کم فهمیدم همه گروه حاضرند توی خط مقدم زیر گلوله توپ و تفنگ باشند ولی دستشان به خون خودی آلوده نشود. در دوره آموزشی میگفتند سرنیزه مان را با تمام قدرت فرو کنیم توی شکم تا از آن طرف دربیاید. میگفتند اگر بالاتر فرو کنیم گیر میکند لای قفسههای سینه و یکی از راه میرسد و دخلمان را می آورد. آن وقت باید با لگد بکوبیم توی شکم دشمن تا سرنیزه آزاد شود ولی تا به امروز چهار نفر از خودیها را گذاشتهام پای تیرک و هنوز یک دشمن هم ندیدهام تا سرنیزه را توی شکمش فرو کنم.
همان روز اول خودم را به گروهبان معرفی کردم. متوجه لنگیدنش نشدم. حمدون میگفت: یکی از سربازهای خودی به جای کله گروهبان، زد به پاش. خود گروهبان تیر خلاصش را زد.
آن روز گروهبان فقط یک چیز گفت: اگر میخواهی مادرت برای تو سیاه نپوشد، بکش. زنده بمان تا دوباره او را ببینی.
آن عقب، وقتی قرار بود یکی را بکشیم، اول یک دست ورق میزدیم و قرعه میانداختیم ببینیم کی از کجا بزند. شانس حمدون خوب بود. همهاش یک دل به اسم او درمیآمد و باید میزد به قلب. یک خاج وسط پیشانی، شاه به شکم و دو تا سربازها هم به کاسه زانوها. بچه های جوخه میگفتند شب اعدام، گروهبان تا خود صبح خوابش نمیبرد. قدم میزند و سیگار دود میکند. میگفتند گروهبان روزهای اعدام صورتش را اصلاح میکند. یک تیر میگذارد توی گردونه تپانچهاش. آن را میچرخاند و میگذارد روی شقیقهاش و ماشه را میچکاند. دوازده، سیزده تا پوکه اعدامیهایش را توی یک قوطی جمع کرده است. نمیدانم. شاید هم میخواستند مرا بترسانند.
ته سیگار را زیر پا له میکنم. از صدای پایم، سربازی هراسان برمیگردد طرفم. سرنیزهای دستش است و دارد چهار چنگولی سنگرش را گودتر میکند. وقتی راه میافتم هن و هناش را پشت سرم میشنوم. از وقتی آن سه تا کلک خودشان را کندند، گروهبان ما دو تا را برداشت آورد این جلو. نمیدانم چه کار کرده که همه ازش میترسند. حرفش ردخور ندارد. حتی خود فرمانده هم یک جوری از او حساب میبرد. عصر همان روز یک استوار را به خاطر تمرد از فرمان مافوق اعدام کردیم. حمدون گفت: این بار تو بزن به قلب.
گروهبان سیگارش را جلو سنگر خاموش کرد و وقتی چشمهای استوار را بست، آمد ایستاد کنار ما دو تا. من قلبش را نشانه گرفتم و حمدون پیشانیاش را. تا دهان گروهبان جمبید، شلیک کردیم. استوار اول روی زانوها افتاد و بعد با صورت خورد زمین. گروهبان پا كشان رفت بالای سر جنازه استوار و تیر خلاص را زد. خم شد پوکه را برداشت و راه افتاد طرف سنگرش. نزدیک بود حمدون کار گروهبان را بسازد.
جیبهایش پر از پولهای ایرانی است. آن دو تا انگشتر توی انگشتانش هم مال ایرانیهاست. وقتی داشت با سرنیزه انگشتر را از دست باد کرده جنازه درمیآورد، دیدمش. با نیشخندی گفت: محض یادگاری.
لگدی به جنازه زد و گفت: اگر پیش ننهات میماندی برایت زن هم میگرفت.
همین کارها را میکند که همه ازش متنفرند. کاری نبوده که توی زندگیاش نکرده باشد. میتوانم قسم بخورم وقت حمله اگر پدرش هم جزو آن طرفیها باشد، بیمعطلی نارنجکی به طرفش پرت کند.
اینجا فقط به کشتن فکر میکنم و به بعد از جنگ. به اینکه برگردم سر خانه و زندگیام. شبها تا دیر وقت توی گوش زنم پچپچ میکنم. شیشههای شکسته پنجرهها را عوض میکنم. توی باغچه کوچک حیاط گل میکارم و با صدای موسیقی که از خانه پخش میشود، گلها را آب میدهم. شاید هم وقتی به خانه برمیگردم ببینم بمبی سقف خانهام را پایین آورده و جایی نیست که سرم را زمین بگذارم. آنوقت باید دسته گلم را ببرم سر قبر زنم. یکی از همین روزها سنگری که میکنم میشود قبرم. شاید هم چلاق شدم و تا آخر عمر افتادم یک گوشه و یواشیواش کرم زدم.
دارد صبح میشود. نگهبانها پستها را عوض میکنند. سر و کله گروهبان پیدا میشود. دارد میرود سنگر فرماندهی صبحانهاش را کوفت کند ولی ما باید پشت همین خاکریز نان خالیمان را سق بزنیم و شکر خدا کنیم که هنوز زندهایم. بوی تخم مرغ نیمرو شدهای که از سنگر فرماندهی بیرون میزند، همهمان را حالی به حالی میکند و یاد خانه و زندگیمان میاندازد. نگاهها با گروهبان میرود و پشت سنگر فرماندهی متوقف میشود.
یکدفعه صدای تیری همه را میکشاند طرف محوطه اعدام. زود خودم را میرسانم. باورم نميشود. حمدون با سوراخی توی شقیقه، به تیرک اعدام تکیه داده و نشسته. سربازها با تعجب و چشمهای گرد شده حمدون را نگاه میکنند. گروهبان و فرمانده به اتفاق یکی از ژنرالها میآیند به محوطه. با دیدن ژنرال یاد حرف حمدون میافتم.
- وقتی ژنرالها را با درجههای روی شانه و پوتینهای برق انداختهشان میبینم فکر میکنم آنها ما را به جلو هل میدهند و میگویند: برو بمیر.
فردای این جنگ درجههایی که اینقدر از آنها میترسیم، اعتبار ندارند و کسی محل سگ به آنها نمیگذارد. باید سعی کنم فراموش کنم. فراموش کنم که یک روزی اسلحه دستم گرفتم و خودی و کسی را کشتم که نمیدانستم کیست و چرا باید او را بکشم. آنها فقط بلدند لباسهای تمیز بپوشند. فحش بدهند و داد و بیداد بکنند. آنها حتی دشمن را روی کاغذ و ماکت هم درست نمیشناسند.
اینبار که به مرخصی رفتم زنم را حامله کردهام. یعنی زنده میمانم تا بچه توی شکمش را ببینم؟ اصلاً چرا فکر میکنم زنم باید منتظر بماند. حالا که وضع روز به روز بدتر میشود چرا زندگیاش را برای من حرام کند؟
صبحانه از گلویم پایین نمیرود. تا بعد از ظهر گیج و منگ از کاری که حمدون کرده، مثل مردهای اینطرف و آنطرف میروم. هر جا میروم همه یک جوری نگاهم میکنند. این علامت جوخه مرگ روی یقهام مثل انگ بدنامی چسبیده بیخ گلویم و میترساندشان. فکر میکنم همه چشمها دنبالم کردهاند و میخواهند مرا هم مثل حمدون پای تیرک اعدام ببینند. ناخودآگاه از فکری که توی سرم پیدا میشود، لرزم میگیرد. من باید او را بکشم! زور میزنم به چیزی فکر نکنم ولی ذهنم خالی است. همه خاطرات دور و نزدیک از ذهنم گریختهاند و این حرف مدام توی کلهام تکرار میشود: من باید او را بکشم. من باید...
در چند متریام خمپارهای گرد و خاک را بلند میکند. خودم را روی زمین میاندازم. همراه انفجار دیگری، صدای ناله میشنوم و بعد یک انفجار دیگر. وقتی بلند میشوم میبینم گروهبان ایستاده و نگاهم میکند. چیزی از نگاهش نمیفهمم. صدای ناله بلند و بلندتر میشود و فکر میکنم یکی دارد داد میزند: بکشش. بکشش.
اسلحهام را بالا میآورم. دستم میلرزد و شکم برآمده زنم جلو چشمانم میآید. کامیونی میایستد. سوت خمپارهها بلند میشود و یکیاش میافتد روی کامیون و میترکد. همهشان قبل از اینکه بدانند دشمن چه شکلی است و کجاست، نفله شدند.
سربازی که زودتر از بقیه پایین پریده بود، آتش میگیرد. میدود و فریاد میزند. گروهبان خودش را به او رساند و راحتش کرد. دست دراز میکند پوکهاش را بردارد ولی تردید میکند. لابد با خودش میگوید: این یکی فرق دارد.
از بدن جزغاله شده سرباز فقط پوتینهایش سالم ماند.
اوایل که به جوخه آمدم، گروهبان ضامن نارنجکی را کشید و گذاشت توی جیب یک اسیر که چشمانش بسته بود. میخواست به تازهواردها نشان بدهد نارنجک چهل تکه چه قدرتی دارد. به او گفت: بدو، تو آزادی. اسیر داشت از خاکریز رد میشد که نارنجک منفجر شد و تکه پارههای بدنش پاشید سر و رویمان. یکی، دو باری دور از چشم گروهبان برایش آب برده بودم. وقتی قمقمه را به دهانش میبردم، نگاهم میکرد. دودو چشمانش را که میدیدم با خود میگفتم میخواهد زنده بماند تا برگردد پیش زن و بچهاش و اگر توانست، این روزها را فراموش کند. جنازهاش همانجا پای خاکریز ماند و ظهر یک لودر او را گذاشت لای خاکریز و پوتینهایش ماند بیرون.
دیگر آنقدر مرده دیدهام که برایم عادی شده است. یکدفعه یکی کنارت میافتد و دست و پا میزند ولی تو بیتوجه به آن بالا تنهات را میکشی توی سنگر تا از نيشتر ترکشها در امان باشی. چند دقیقه دست و پا میزند میبینی راحت شد و تو یک نفر دیگر به تعداد کشتهها اضافه میکنی.
حمدون میگفت: نفرین زنهایی که بچهها و مردهایشان را از دست دادهاند مثل دود آتش و خمپاره روی سرمان چرخ میزند و این جنگ لعنتی هیچ وقت تمام نخواهد شد.
تاریکی رفتهرفته غلیظتر میشود. دو سه منور سبز و سرخ از سینه آسمان آویزان ماندهاند. چیزی فرهکشان میآید. سربازها خودشان را به پس و پناه میکشند تا ترکش پر و پایشان را نگیرد. تنها من هستم و گروهبان. ایستاده پشت خاکریز و چشم در چشم هم. صدا نزدیکتر میشود و فرود که میآید، پایی قطع شده از زانو داخل پوتین، جلوام میافتد و نالهای را میشنوم که خیلی زود در صدای کوبش پای سربازانی که از ماشین پیاده میشوند، گم میشود. رانندهها زودتر گاز ماشینها را میگیرند.
تازهواردها را جمع کردهاند یک گوشه. چند نفرشان رو به صدایی که از طرف ایرانیها میآید، در تاریکی خیره شدهاند. یکی دارد برایشان حرف میزند. میگوید سردار به خانههایشان رفته و به خانواده هایشان پول داده است. همه اش مزخرف است. آن قدر میگوید که خیال برشان میدارد یک تنه صد نفر را حریفند ولی به موقعش می فهمند تا چه حد بزدل و بدبختیم. وجب به وجب این خاک نفرین شده جنازهای افتاده و بعضی شبها که هوا دم کرده است صدایی میشنویم و میفهمیم جنازههایی که باد کردهاند، دارند متلاشی میشوند و ما باید بوی زهم و گندشان را تحمل کنیم.
همه تازهواردها را ردیف میکنند پشت خاکریز. گروهبان پشت سرشان ایستاده است. خیلیهایشان از همین حالا مردهاند. خیلی از آنهایی که خودشان را با شهامت میدانند، توی این جنگ از پا درمیآیند، چه برسد به این تازه واردها. همهاش دعا میکنند تا خدا مواظبشان باشد. فکر میکنم هزار تا آدم صاف و صادق هم دعا بکنند، این جنگ تمام بشو نیست. برای ژنرالها مهم نیست آن که رو به رویت است نماز میخواند و یا روزه میگیرد. ما باید بکشیم تا آنها با خیال راحت پایشان را بیندازند روی هم و به این فکر کنند که وقتی به خانه میروند یادشان نرود برای زنشان دسته گل ببرند.
خشاب خالی اسلحهام را عوض نمیکنم. خستهام. حالم دارد از هر چی جنگ و گروهبان است به هم میخورد. به یکباره صدایی که از تاریکی میآید، قطع میشود و زمین زیر پایم تکان میخورد. گروهبان نگاهم میکند. تپانچهاش را درمیآورد و با فریاد دستور پیشروی میدهد. تازهواردها زودتر از همه مثل مارمولک از خاکریز بالا میکشند و مثل وقتی که آدم بترسد، هوارکشان سرازیر میشوند. به بالای خاکریز که میرسم، میبینم گروهبان برمیگردد و میخزد توی سنگرش. یاد حرف حمدون میافتم.
- ... آنها ما را به جلو هل میدهند و میگویند: برو بمیر.
خشاب پر را میگذارم روی اسلحه. ضامن را فشار ميدهم روی رگبار و پشت سر گروهبان میروم توی سنگر.
پوكه ي حاد بيانگر!
آيدين ضيايي/نگاهي به داستان"كسي به مرده ها لگد نمي زند" ساسان ناطق
به عقيده ي سارتر اهميت كار نويسنده در اين است كه جهان و جهانيان را بر مخاطبان خود آشكار كند تا آنان در مقابل اين حقيقت عريان و آشكار،مسئوليت خود را تمامن دريابند و بر عهده بگيرند .از اين رو از ديدگاه او ادبيات خوب ادبياتي است كه به آزادي عمل بي انجامد و اين همان ست كه ادبيات ملتزم ناميده مي شود.يعني احساس مسئوليت،تعهد و التزام در مقابل اين احساس ؛به بيان ديگر دنياي ادبي سارتر بايد گذرگاهي باشد از دنياي واقعي به دنياي آرماني ،تحولي ،صَيرورتي .پايگاهي براي گذشتن و فرا رفتن به سوي مدينه ي غايات...
جنگيدن،دلالتي است به يك معنا اما دفاع مقدس حفظ يك مفهوم خاص از يك معناست.وقتي داريم از معناي جنگيدن حرف مي زنيم، مي توانيم در مقابل اش ضد جنگ بودن را در موقعيت ديالكتيكي قرار دهيم و با پروبلماتيك كردن مفهوم جنگ،با ضد جنگ بودنِ ادبيات همدل باشيم،اما زماني كه اين معنا را به يك مفهوم ديگر مثل دفاع مقدس پيوند مي زنيم و به تفوق و استعلاي معناي جنگ مي كوشيم بايد به همان اندازه از واكنشي سخن بگوييم كه ارزشها در بطن اش نهفته اند.هرچند اين كمي پارادكسيكال به نظر برسد زماني كه داريم معناي ضد بشري جنگ را با يك ارزش انساني بيشينه مي كنيم... اما جنگيدن در اين نِگره نياز به حضوري داشت كه به رغم ظاهر غياب مآبانه اش كه به سوء تفاهم و توهم پيروزي يك هفته اي دشمن انجاميده بود ،به اثبات حضور و ارزش اين حضور و به تبع آن شكل گرفتن معنا و مفهوم مورد نظر از جنگ در قالب دفاع مقدس انجاميد.
قدر مسلم اينكه با دلايلي كه بر شمرده شد ،نمي توان ادبيات دفاع مقدس را به ادبيات جنگ تقليل داد اما مي توان به همپوشاني ادبيات جنگ و ضد جنگ در يك بستر گرويد و به ساخت فضا هاي چند لايه اقدام كرد كه در اين صورت در عين حفظ معاني نهفته در مفهوم دفاع مقدس به بازنمايي متنوع از پديده ي جنگ نيز پرداخت و اين چيزي نيست جز فاصله گذاري بين فضاي معنا محور و فضاي بازنمايي شده جنگ!از اين روست كه مي توان با اين فاصله گذاري ،بين منش ادبي و ايدئولوژيك هم وجهي مفارق قائل شد و بالطبع با اين شيوه ي بيان به ادبيات جدي در اين ساحت خوشبين بود.
اما نويسندگي در ژانر ادبيات جنگ براي اينكه بتواند به تلقي ما از ادبيات جدي با نمودي ارزشي پهلو بزند بايد از عواطف و احساسات مرسوم حماسي -در عين مقيد بودن به آن ها- عبور كرده و با كاربست تكنيكي ،چه با صبغه ي تجربه ي شخصي و چه با تداعي و همذات پنداري از روي تجربه ي افراد حاضر در جنگ ،بتواند خوديتش را بنماياند و خود را در وضعيت قوام و پختگي عرضه كند .براي رسيدن به اين ديدگاه بايد از رويكرد جانبدارانه و سياه و سفيد نمايي صرف اعراض كرد.به اين صورت كه نبايد به دشمن، با نگاه منفور محض و به خودي، با ديدي صرفن محبوب و مقدس نزديك شد بلكه از نظر ادبيات جدي، انسان ها نه كاملن خوب و نه كاملن بد اند و اين مي تواند شامل افراد دشمن هم بشود،پرسپكتيوي كه ساسان ناطق به خوبي از عهده ي ترسيم آن بر آمده است.
زبانِ داستانِ"كسي به مرده ها لگد نمي زند" زباني روايي است كه از ديد اول شخص در يك بازنمايي واقعي ،روايت و واگويي مي شود . دليل اينكه مي توان با داستان ساسان ناطق و در كل با داستان هاي جنگي به اين شيوه ي نگاه ،حس نزديكي و صميميت داشت همان پنداشت همگون از شخصيت داستاني با انسان ذهن و زبان و زندگي عادي و مالوف است .اين شيوه برخورد و مواجهه و شكل دادن به كنش ها و واكنش ها به رويكرد مذبور و نيز كاربست آن به شيوه ي آشنا ،مخاطب را به همذات پنداري مي كشاند و درك فضاي ترسيمي نويسنده به راحتي براي مخاطب حادث مي شود.
گروهبان داستان ناطق ،پارانوئيكي با رفتار تروماتيك و آسيب زاست.يك گروهبان تيپيك كه با شخصيتي كه نويسنده پرداخته اش كرده و با پيشزمينه اي كه ذهن مخاطب از پرسوناژ هاي تيپيك داستاني در خود و به همراه خود دارد كه در مواقع لزوم فرا خوانده و تداعي مي كند ،مي توان شخصيت شسته و رفته اي را تصور كند .شخصيتي كه براي داستان "كسي به مرده ها لگد نمي زند" ناطق به عنوان موتور پيش برنده اجتناب ناپذير است.
داستان ناطق بهره ي كافي از پي رفت ها و توالي مورد نظر يك داستان جنگي -بسته به موقعيت و فضا سازي -را برده است.پيرفتهايي كه به رغم عدم كاركرد مستقيم در روايت ،به شكل گرفتن فضاي ذهني مخاطب كمك مي كنند و اين همان چيزي ست كه پيشتر به عنوان صبغه ي آشنايي تجربي نويسنده از فضاي جنگي يا آشنايي از طريق افراد حاضر در جنگ قابل كسب و عرضه ،معرفي شد.فرنچ،منور،شيوه ي آموزش آدم كشي با سرنيزه در دوره ي آموزش،سيگار و غيره همه به عنوان المان ها و آكسسوار هاي ميدان نبرد كاركرد ثانويه ي موقعيت پردازي دارند .علاوه بر اين ،پيرفتها آزادي معنا را هم ممكن مي كنند و از روي اين مشخصه ي خاص است كه ناطق چيدمان نشانگر هاي ميدان نبرد را با مسير داستان يكي مي كند تا اين آشنا سازي روايي صرفن به يك معناي تكين و يكه ختم نشده و مخاطب را هم در ساخت معناي داستاني سهيم كند.
در مقابل، "پوكه" نشانگري است كه داستان را در يك گره تروماتيكي فرو مي برد ،چيزي كه به رغم آشنايي مخاطب از آن و رفتار غير متعارف شكل گرفته پيرامون آن، مي تواند خواننده را به تعليق و تامل فرا خوانده و متعاقب آن به "حاد بيانگري" معناي اين رفتار بكشاند به طوري كه اين كاركرد بيشينه ي معنايي در قبال تمهيدي ست كه ناطق براي شخصيت سازي و تعليق رفتار پرسوناژ داستاني اش برگزيده است.
رفتار گروهبان به عنوان نمودي از رفتارِساديسمي -به رغم نوع رويكرد ماركي دو ساد به اين مفهوم خاص- ، در خرده فرهنگ به ناهنجاري رفتاري آزار و اذيت و لذت از اين رفتار ،فرو كاسته مي شود ؛جوري كه مي تواند مويد اين هماني قابل اتكايي باشد كه با يك نگاه عوامانه ،گروهبان را به يك بيمار ساديسمي شبيه كند كه ايضاح گر و توجيه كننده ي كاركتري است كه شرايط جنگي به رفتار افراد تحميل كرده است .
اشتراكات همان نمونه هايي هستند كه مي توان تعبير به پارادايم در مونولگهاي سربازِ جوخه ي اعدامِ ناطق بشوند.كلان روايتهايي كه با فكر كردن به زن و بچه ي در شكم اش،با ژنرالها و درجه ها و پوتين هاي برق انداخته شان كه"ما را به جلو هل میدهند و میگویند: برو بمیر."،با گروهبان و نفرت از اعمال شنيع و خونسردي تهوع آورش ،از سرباز هاي تازه واردي كه فرصت شليگ گلوله را هم پيدا نمي كنند و حتا فعلِ انسانيِ كمك به اسير و انزجار از شيوه ي مردن اسير با نارنجك كار گذاشته شده در جيب اش و غيره در كل تناقضات كلي شكل گرفته در ذهن سربازِ جوخهِ اعدامِ ناطق را نمايندگي مي كنند و از اجتماع اين تصاوير است كه تك تك شقيقه هاي افراد جوخه ي اعدام متلاشي مي شود يا در نهايت خشاب پُر جاي خشاب خالي را گرفته و با وضعيت رگبار مي توان به سراغ گروهبان تنها در سنگر رفت و با يك سفيد خواني ساده ،تن او را آب كش كرد!.اينها پيش انگاشتهايي هستند كه سببيت داستاني را با يك گره علت و معلولي به هم مي پيوندند و از روي اين رويدادهاست كه ناپايداري ها به پايداري ها بدل مي شوند.
البته نمونه هاي غير علي (مثل همان كاركرد پوكه و لگد زدن به جنازه) با وجود اينكه سببيت منطقي نشات گرفته از سرشت انساني هم در آن دخيل نيست به عنوان تمهيد داستان جنگي به خوبي برشمرده شده اند كه البته با توصيف موقعيت جنگ نابرابر و عناصر غير انساني حاكم بر جنگ ،به تداعي و شناخت منجر شده و به تبع آن ،رفتار ها از اين دست چندان دور از ذهن و بعيد نخواهند بود.
با رجوع به كليتي كه در ابتداي نوشتار بر داستان جنگي در مفهوم نمايشگر و معنا ساز ،مي كنم ،مي توان ساسان ناطق را به عنوان دوربين ناظر بي طرف يا كمتر طرف مدار بر شمرد كه دايره ي نگاه اش را با وسعت پن ها و تراولينگ هاي خارج از سرحدات خاكريز خودي ،به پشت خاكريز دشمن هم رسانده و از اين نظر اگرچه نقطه ي عطف نبوده ،با اين حال مي تواند در پروسه ي عطف نگاه متفاوت به جنگ و دفاع مقدس قرار بگيرد.و اين چيزي است كه از آن به عنوان فاصله گرفتن از جنگ براي نگاه جامع الاطراف به آن ياد مي شود و چون ناطق خودش را در اين بيرون بودگي از تجربه ي جنگ قرار داده ،توانسته است كه جنبه هاي مختلف آن را مورد واكاوي و بيان قرار دهد.
تاریخ ارسال :
1392/7/2 در ساعت : 8:17:57
| تعداد مشاهده این شعر :
1277
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.