در هوای گالشیِ شعرهایم
با چکمه ی سوراخِ پدربزرگ
با لباسِ قدیمی ام
که بار سنگینِ سالها خاطره را می کشد
بارانِ دلتنگِ جنگلی را قدم می زنم
که در گیسویِ تو گم می شد
وقتی بهارِ لبخندت را
به زمستانِ دلتنگی ام می بخشیدی
آه
ای شعرِ شب و ستاره
در سکوتِ قدم هایِ خاطراتم
چه صبور و باوقار
وان یکاد چشم هایت را
دکمه ی لباس من می کنی
هربار تورا می خواهم
انگار از این جنگلِ پر از نور
نخی از گیسوی بلندِ تورا
از ستاره می آویزند و مرا
تا خیالِ دست های تو می برند
هربار که تورا می خواهم
از ماهتابِ دوشنبه های خوب
از غروب های نه دلگیرِ جنگل
از صدای دارکوبی بازیگوش
انگار که صدایم می زنند
و تا چشمه ی تنهای کوه
بدرقه ام می کنند
تو آبِ یخِ چشمه ای
تو از دلِ خاک می روی
سمتِ آسمان و بعد
بارانِ همدمِ منی
تا پهنه ی شالیزار
تا دشتِ پر از گلزا
هربار که تورا می خواهم
بادِ افتاده در جنگلی
در همهمه ی برگ ها و شاخه ها
بادِ افتاده در نیِ مشهدی علی
زیرِ کومهِ جنگلی اش
آن صدایِ شیرینِ سینه سرخی
نشسته بر بازوی سپیدارها
شعرِ عاشقانه برایم می خواند
حالا چگونه بگویم که عشق
از روستایِ مادری ام رفته است
چگونه بگویم که تورا
در چهاردیواریِ کوچکی
وسط قطعه ی پرستوها
خوابانده ام
هربار که تورا می خواهم
باد در گیسوی پرچمت
باد در زنگِ ماذنه ها می پیچد
و هستی ات را ای عزیز
شهادت می دهند
حالا چگونه بگویم که رفته ای ؟