برشی از یک مثنوی بلند و البته ناتمام.
چند روزی آب در خود می شکست
یک قدم می رفت و هر دم می نشست
از نگاه خیمه ها شرمنده بود
در قمار عاشقی بازنده بود...
شیره ی جان را درون مشک آب
داد بر دست خدای آفتاب
دید اما مشک چون گل می شکفت
در خموش نخل جان عباس گفت
من چه گویم با تو ای مشک نجیب
ای شکوه خنده های ات عطر سیب!
بر خدا سوگند وقتش این نبود
بشکفی چون گل به صحرای وجود
من که گفتم با تو یک بار دگر
با دلم همراه شو در یک سفر
جام آبی خیمه ها را بسپریم
ساغری هم چشمه ها را بسپریم
کاش می شد تا بمانم ای دریغ!
روضه ای از جان بخوانم ای دریغ!
من که دستانم جدا شد از تنم
با که گویم هان! ابوفاضل منم؟
تیرها بر چشم تبدارم نشست
نیزه ها برعشق سرشارم نشست
شرحه شرحه گر شوم از پا و دست
عهد دیرین من و جام الست
کاش اما کفتری بودی تو مشک
پر زنان تا خیمه می رفتی چو اشک
بوسه بر لب های اصغر می زدی
بی امان در خیمه پرپر می زدی...
نهر هم این گفتگو را چون شنید
تلخی این رنگ و بو را چون شنید
جان به لب شد تشنه شد بر جا بماند
خون جگر شد در دل صحرا بماند
یک نیستان زخم در چشم فرات
یک جهان شمشیر بر زخم فرات
طعم شرمی بر لبان مشک ماند
آنطرف نهری تمامی اشک ماند