در میان خانه هایی
که به روی هم نشسته
کلبه ای در گوشه ای افتاده وبیمار و خسته
دربِ چوبین
کاه گل،
دیوار کوتاهش شکسته
اندرونش تیره و
گــَرد و غبار هر جا نشسته
کوره ی آهنگری خاموش گشته
تار بسته
میله ای گـِرد وخمیده
در کنارش آرمیده
هست در هر گوشه ای
آهن سیاهی آبدیده
همجوارکوره
روی کنده چوب کهنه
تخت این سندان سنگین
زار و غمگین
داغ دیده
روزها نالیده
خوابیده
خرقه از گـَرد و غباری
برتن وبر دوش وبردیده
زار میگرید
بدین داغ نهانی
بر جبینش اوفتاده
غصّه ها دارد به دل
از کیش و از فرزند زاده
پُتک از رنج زمانه
سر به دامانش نهاده
مست آن ایام شیرین
همره و همراه باده
سیل صدها آهن پیر وشکسته زنگ بسته
هست از هر فرقه و
هر مسلک و
هر دار و دسته
روی هم بنشسته تلّی از همه آهن شکسته
یادگار روزگاران کهن درمانده مانده
درب این ویرانه
گویی هیچ آوازی نخوانده
دیده ها در هم تنیده
ناگه آوایی رسیده
پیر از سندان چنان گویا شنیده
...