ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



سوغات بهاریه ی کویر(نثر و نظم)

....................................................................................................................................................................................................
 

به نام نامی هستی بخش دانا و توانا و با عرض سلام و احترام خدمت همراهان ادیب و فرزانه

مطلب ذیل تحت عنوان " سوغات بهاریه ی کویر" در تاریخ 28 اسفند 1390 نگاشته شده و حاوی نثر و نظم است... نظمش (غزلی قصیده گون) بعنوان اولین شعر اینجانب در این سایت درج شد و به لطف دست اندرکاران بزرگوار، ستاره نیز گرفت. امشب که دفتر اشعار خود را مرور می کردم دیدم متاسفانه حذف شده ! لذا بر آن شدم اینبار همه ی مطلب را تقدیم دوستان نمایم. از اینکه شعرش تکراریست پوزش می طلبم و نقد دوستان را به جان و دل خریدارم.

سوغات بهاریه ی کویر


 

 

...استارت میزنم...گوئی خیال روشن شدن ندارد! پیاده می شوم. همسرم را پشت فرمان می نشانم.چند قدمی هُلش می دهم. بالاخره پِت پِتی می کند و روشن میشود. صبر میکنم تا بُخار نفَسَش بند بیاید.

صدایش که صاف می شود،پشت فرمان می نشینم ...بسم الله ...حرکت میکنم...چشمهایم کمی بُخار گرفته. با یک برگ دولایه ی دستمال کاغذی پاکش میکنم، شیشه ی جلو هم دست کمی از چشمانم ندارد، آن را نیز برف پاککنی میزنم و صافش میکنم.

سرازیری خوب راه میرود. تا میدان جهاد، یورتمه میرود.از آنجا به بعد ناگهان بزرگراه خلیج فارس ما را می بلعد. مثل هُلو، بِپَّر تو گلو!

از کنار حرم امام(ره) و بهشت زهرا با تمامی قطعاتش رد می شوم. ذکر فاتحه ای زمزمه می کنم و فوت میکنم، سر از قطعه ی شهدا در می آورد...

به عوارضی که می رسم مجبورم با این خرِ لنگ، پشت اسبهای رشید و تازه نفس صف بکشم. نهایتاً مثل همه و به همان اندازه دست به جیب مبارک می شوم و "گوشِ خری"(عوارض) را می پردازم. مبلغکی اضافه می آید. کنار صندوق صدقه توقف می کنم تا سر این صندوق ، فخرفروشی کنم  و بلایای طبیعی و غیر طبیعی و امثال ذالک را دراین صندوقِ دلتنگ فرو ریزم!

 شیهه ی اسبی سرکش از پشت، دستپاچه ام می کند.خودم را جمع و جور می کنم و هول هولکی بدون اینکه بشمارم همه اش را خالی میکنم... همسرم دستهایش را بالا می آورد و می گوید:

رَبَّنا تَقَبَّل مِنّا اِنَّکَ اَنتَ التَّوّابُ الرَّحیم.

بلند آمین می گویم و توی دلم یواشکی به توقّعِ پُر چَک و چونه اش... می خندم....

از اینجا به بعد این خرکِ لنگان، کمی تاخت میرود...هر دو پسرم در خواست دارند تندتر بروم، می خواهند ازبقیه سبقت بگیرم!! بهانه می آورم که ازعَسَس!میترسم...مادرشان هم به روی خودش نمی آورد که این خرِ لنگ تندتر نمی رود... عجله ای هم ندارم ، می خواهم این بار از خودِ طبیعت لذّت ببرم...از بلاهایش که تا بحال لذّت کافی و حظّ وافی برده ام...! لنگ لنگان میروم ...

اواسط اتوبان مقداری علوفه! برایش می خرم .سهمیه ی تعاونی اش را قبلاً... نوشِ جان کرده... مجبورم آزاد بخرم...

رسیده ام قم، به حضرت معصومه(س) سلامی میدهم وجوابی...،خیلی ها هستند، با همه شان احوالپرسی میکنم. به پروین اعتصامی هم که میرسم ،عرضِ ادب میکنم ، جواب سربالائی میدهد...!!!
می گویم:

بانو! قصد ندارم پا توی کفش تان کنم..اصلاً کفشهایتان اندازه ی پای من نیست، اصلاً  کفشِ زنانه با پایم جور در نمی آید...! مجبور می شود اخم هایش را باز کند و بالبخند محبّت آمیزی می گوید: برو...! برو خدا روزیت را جایی دیگر حواله کند! خنده ام می گیرد...عیال مربوطه (نامربوطه اش هم که ندارم!) متوجّه می شود وسیخونکی به دنده ی چپم می زند و مجبور می شوم برای لحظه ای از دستش در بروم...!

دارم میروم که پروین صدایم می زند...انگار می خواهد نصیحتم کند. بر می گردم. یواشکی در گوشم می گوید یادت باشد که:

همـه را سوی عدم خواهـد برد

تا که بر توسن گیتی زین است

هرکه باشی و به هر جا برسی

آخریــن منـــــزل هستــی این است

کمی به فکر فرو می روم و وانمود می کنم که کَکَم نگزَیده!

زود خداحافظی می کنم... از آنجا تا جمکران مسافت زیادی نیست ، آنجا هم اتّفاقاتی روی می دهد....

دوباره راه، ما را فرا می خوانَد...چشم که باز می کنم می بینم جلوی باغ فین کاشان هستم. با شیخ بهائی و امیر کبیر چاق سلامتی کوتاهی درمی گیرد. شیخ هنوز شمعش روشن و گرم است، اگر چه شمعی را که برای حمّام این باغ ساخت ،خاموش کرده اند...امیر هم هنوز رگهایش خون جهنده دارد و چکّه چکّه می کند...

دوباره راه می افتم... توفیق دیدار آقاعلی عباس پیدا نمی کنم. لختی بعد روبروی کوچه باغ مشهد اردهال (کربلای ایران!) به خودم می آیم.

 این مَرکَب بی معرفت جوش آورده و از نفس می افتد...مجبور می شوم بکشم توی خاکی..

درب موتورش راکه باز می کنم می بینم چینیِ هر چهار تا شمعش تَرَک بر داشته....! هر چهارتا شمعش را  عوضی! می کنم...از رادیاتورش هم  برخلافِ رسمِ ناجوانمردانه ی کوفیان، دلجویی می شود...! نقطه.

بالاخره به زیارت سلطانعلی فرزند امام باقر(ع)، برادر بزرگوار امام صادق(ع) شرفیاب می شوم... و بعد به دیدن سهراب سپهری...

سلام میکنم. سهراب انگار تنهایی هایش را دوست دارد...در عالم خودش است. لحظه ای سرش را بالا می آورد و به من حالی می کند که نباید مزاحم خلوتش بشوم. نمی دانم چرا یک لحظه دلم هوس انار می کند و چشمم هم به اندازه ی سر سوزنی آب انار...!

به گردنه ی اردستان که میرسم راه خیلی سربالاست.از هر سی و سه و خورده ای! چشمه اش عَرَق خستگی بیرون می زند...! از رو نمیروم و  هر طور که  شده لنگ لنگان ادامه می دهم. هر سربالائی بالاخره سرازیری دارد...دوباره نقطه.

به بالای گردنه که رسیدم تا خودِ نائین، عقده ی دلش را باز کردم.عسس هم همه جا بود ولی من از حدّ مجازِ گلیمم، پایم را درازتر نکردم...یک اسب سرکش را می بینم که صاحبش را به زمین کوبیده. خدا را شکر اسبش بادکنکی!!بوده بادکنکهایش ترکیده و او را محافظت کرده. کمکش می کنم تا دوباره سوار شود. نگاهی به این خر لنگ می اندازد و با حسرت و حسادت  می گوید:

خوشا  به حالت عجب مرکب رامی داری!... نمی داند که این  مرکب بادکنک (اِیربَگ) ندارد و اگر مرا به زمین بکوبد خودش که سَقَط میشود هیچ، استخوانهای من هم با استخوانهایش محشور می گردد...

اصلاً یکی بگوید مرا چه به نثرنوشتن؟!!...

از نائین به آنطرف را خودتان تنهائی بروید...! پیاده یا سواره اش هم به خودتان مربوط است! این بار  نَنُقطه! خطّ فاصله!---

 

آسمــان، نقــش ها ی قــالی هاست

تکّـــه ای ابر و خـال خالی هاست

 

پشــتِ فـــرمـــانِ عینـــکِ دودی

چشــم ها مستِ بی خیالی هاست

 

صف به صف تیرِبرق ها و کویر

نقطه چین ها و جایِ خالی هاست

 

شب، ستـاره، چراغِ چشمک زن

خوشـه ی تـاکِ بی زوالی هاست

 

بـامـدادان کنــارِ کَـــرتِ کُلــــوخ

پـارس ها،زوزه ها،شُغالی هاست

 

بیــخِ گوشِ جــوانه هـا ی جــوان

ریشه ها سمت وسویِ لالی هاست

 

خُنَــــکایِ نسیـــــمِ  ســـر زده ای

پِــیِ جُبـــرانِ گوش مــالی هاست

 

روی هـــــر بــادگیــــرِ کاهـگِلی

یــاد گــارِ شـــبِ ذغـــالی هاست

 

کُنـجِ پَستــوی نَـم کشیـده ی خـاک

کاسـه ها،کـوزه ها،سُفـالی هاست

 

کـــودکـــان پــا بِرَهنـــه و خاکی

سنــگِ آستـیـــنِ لا اُبــالی هاست

 

کودکی هایمان چه زود گذشت!

واژه ها جمله ها سوالی هاست

 

زیـــرِ طـــاقِ تکیـــده ی ایـــوان

چلـچلـــه گَــرمِ  بـال بالی هاست

 

پنبــه برشاخــه می زَنَد گنجشـک

در ســرش فکـرِ نو نهالی هاست

 

تــنِ خاکــی ، لبــاس هــا خـاکی

ماهیـان ، تُنگ ها، زلالی هاست

 

چُپُـق و کیسـه ی توتون خـالیست

سُرفـه ها، دودهـا، خیـالی هاست

 

جـــای مــادر بـزرگمـان خــالی!

کوزه ای خشک ونانِ خالی هاست

 

مهـــــــرِ مــــادر کنـــار مــاهِ پدر

بـــر جبینـــش خـطِ هـلالی هاست

 

نـانِ مـا شورواشــکِ مـادر سـرد

شورها گرمِ پُـرس و حالی هاست

 

حـالِ ما را نپرس! بـــاکــی نیست

سالها هست وخشک سالی هاست

 

اینطرفــها چــه میکنــی؟! بَرگَرد!

جای تو سبزه زار و شالی هاست

 

حــال یــارانِ مــن که می پرسی؟

دل من هــم همیـن حوالـی هاست

 

اَشـکم این بار، از سرِ شوق است

اشــک ها را  ترازِ مالــی هاست

 

واحـــــدِ خــط به خــطِّ خــطِّ افق

سُرمه ی چشــمِ آن غزالی هاست

 

 واحد نوشت۱ : (واحدجدّی نوشت)

قُل من حرّم زینة الله...؟ الخ.(ای پیامبر) بگو چه کسی زینت (و نعمتهای)خدا را حرام کرده است؟..
از این آیه ی شریفه استنباط می شود که اگرکسی بتواند از راه حلال نعمات
خدا را کسب کند هیچ ایرادی ندارد. اتفاقا دین مبین اسلام در خصوص مَرکَب و مسکن نگاهی خاص دارد.

 موضوع خر لنگ و اسب سرکش جهت چاشنی فکاهه ی مطلب بود... وگرنه خودرو پراید من هنوز فقط  ۵ سال از عمرش گذشته...
شایان ذکر است که داشتن یا نداشتن ثروت، به تنهایی دلیل بر خوبی یا بدی افراد نیست.
چه بسا فقیری که حرامخوار است و چه بسا ثروتمندی که حلالخوار! وبالعکس.
البته باید دانست
 که به فرمایش مولایمان علی (ع) تا کوخی خراب نشود کاخی بنا نمی گردد. لذا حضرت امیر(ع) به اُمَرا سفارش می کند که چه غنی باشند و چه فقیر، همسطح اقشار پایین جامعه زندگی کنند! این مطلب به خود اُمَرا مربوط است و به ما نامربوط!!... ای بابا !! این
نقطه دست بردار نیست!! اینجا هم باز دوباره نقطه.


 

کلمات کلیدی این مطلب :  نقش ، قالی ، ستاره ، نسیم ، چلچله ، یادگار ، بادگیر ، چراغ ، خیالی ، واحد ،

موضوعات :  اجتماعی ، سایر ،

   تاریخ ارسال  :   1392/10/20 در ساعت : 2:53:56   |  تعداد مشاهده این شعر :  1331


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

محمدمهدی عبدالهی
1392/10/21 در ساعت : 22:51:17
سلام و عرض ادب استاد
لذت بردم
ماجور باشید در پناه امام زمان
آیدین قوجا
1392/10/20 در ساعت : 10:14:50
لذت بردم استاد
دست مریزاد
علی اصغر اقتداری
1392/10/20 در ساعت : 11:52:3
سفر نامه تأمل بر انگیزی بود با دقت خواندم وبهره بردم ولی یک سوال در ذهنم جرقه زد که چرا خر شما لنگ باشد ! دکتر و پراید! پس ما باز نشسته های ؟آموزش و پرورشی لیاقتمان موتور گازی است!!!


درود بر شما
ابوالقاسم افخمی اردکانی
1392/10/20 در ساعت : 21:4:39
سلام و عرض ارادت جناب استاد اقتداری

البته بنده در آن زمان (تا همین اواخر) علیرغم اینکه توان خرید خودرو بهتر داشتم پراید سوار می شدم ولی اکنون یک خودرو بزرگتر ایرانی دارم و همواره می گویم: الحمدلله الّذی سخّر لنا هذا و ما کنّا له مقرنین...

قابل ذکر است که همه ی پزشکان وضعیت معیشتی مرفهی ندارند بویژه پزشکان عمومی و متخصصینی که چاقو بدست نیستند ! مخصوصاً اگر در حلال و حرام و شُبهه وسواس داشته باشند...

برقرار باشید استاد
زینب کوشکی
1392/10/21 در ساعت : 9:19:47
سلام استاد بزرگوار . همیشه به سفر! شاعران سوغات سفرشان هم شعرهای خوب است. نثرتان هم مثل نظم بسیار زیبا و دلنشین بود. بهره بردم.
الهه تاجیکزاده آریایی
1392/10/20 در ساعت : 14:44:10
درود بیکران نثارتان بزرگوار
عجب کار خوبی کردید! ما هم خواندیم و بهره مند شدیم...
قلم طنازتان همواره نویسا باد.
ارادتمند (-:
سارا وفایی زاده
1392/10/21 در ساعت : 11:45:32
درودتان
محمود کریمی‌نیا (کریما)
1392/10/20 در ساعت : 10:41:38
درود آقای دکتر افخمی

از نثر طنز گین وچکامه ی زیبای شما لذّت بردم

فاصله یزد تا تهران را چه زیبا نفش کرده اید


دست مریزاد.
حسین نبی زاده اردکانی
1392/10/21 در ساعت : 0:43:26
دکتر زجبهه رفتنتان هم نوشته ای
با نثر یا که نظم نویسی بود لطیف
یادی ز نامه ها که شفق بهرتان نوشت
در بند در عراق بکن یاد زان شریف
صمد ذیفر
1392/10/21 در ساعت : 14:19:6
سلام و درود مجدد محضر استاد واحد عزیز .
سروده تان نیز لذتبخش بود فیض وافر بردم .
برای شما و خانواده ی محترم سلامت و سعادت مسالت میدارم .
در پناه حق تعالی باشید

مهـــــــرِ مــــادر کنـــار مــاهِ پدر
بـــر جبینـــش خـطِ هـلالی هاست

حــال یــارانِ مــن که می پرسی؟
دل من هــم همیـن حوالـی هاست

واحـــــدِ خــط به خــطِّ خــطِّ افق
سُرمه ی چشــمِ آن غزالی هاست

با پوزش .(خصوصی) . در این بیت است را تصحیح بفرمایید اشکال تایپی دارد
کودکی هایمان چه زود گذشت!
واژه ها جمله ها سوالی هالست

////////////////////////////////////////////////////////////////
درود بر شما استاد ذیفر عزیز و سپاس از دقت نظرتان
اصلاح شد
برقرار باشید و رستگار
دکتر آرزو صفایی
1392/10/20 در ساعت : 11:37:1
درود استاد نیک مهر
نثر خوبی خواندم یک داستان کوتاه
و از دوباره خوانی سروده تان نیز حظ وافر بردم
همچنان برقرار باشید و نویسا
صمد ذیفر
1392/10/21 در ساعت : 8:11:32
سلام . و درود بیکران بر استاد واحد عزیز و ارجمند .
دیروز همسفرتان شدم تا وداع با پروین . ولی برگشتم تا به رسم ادب به همراه خانواده همراهی کنیم .پس همه با هم شب زمستانی را خاطره ساختیم و ا ستارت زدیم.درود و تحسین همگان حاصل آن شد .
باز سیر نشدم تا امروز بعد از دو رکعتی سحر استارت زدم. منزل به منزل که طی منازل میشد با خود میگفتم :
چقدرکلام بی تکلف هم زیباست !!
..........مثال این منازل.
تا سر این صندوق ، فخرفروشی کنم و بلایای طبیعی و غیر طبیعی و امثال ذالک را دراین صندوقِ دلتنگ فرو ریزم
بلند آمین می گویم و توی دلم یواشکی به توقّعِ پُر چَک و چونه اش... می خندم....
................
.از رادیاتورش هم برخلافِ رسمِ ناجوانمردانه ی کوفیان، دلجویی می شود...! نقطه.
..............
به گردنه ی اردستان که میرسم راه خیلی سربالاست.از هر سی و سه و خورده ای! چشمه اش عَرَق خستگی بیرون می زند...! از رو نمیروم و هر طور که شده لنگ لنگان ادامه می دهم. هر سربالائی بالاخره سرازیری دارد...دوباره نقطه..
...............
خدا را شکر اسبش بادکنکی!!بوده بادکنکهایش ترکیده و او را محافظت کرده.
......................
اصلاً یکی بگوید مرا چه به نثرنوشتن؟!!...

از نائین به آنطرف را خودتان تنهائی بروید...! پیاده یا سواره اش هم به خودتان مربوط است! این بار نَنُقطه! خطّ فاصله!--
.........................
با عرض ادب, من نیز مجبورم سه نفر را برسانم درس و مشق و امتحان . مجبورم توقف کرده و سیر در سروده را به مرحله ی بعد محول کنم .
قلم تان را همچون خودتان دوست میدارم.
یا حق
بازدید امروز : 3,260 | بازدید دیروز : 24,729 | بازدید کل : 121,559,220
logo-samandehi