ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



بز آقای سوگن!! (داستان کوتاه - ترجمه)

با عرض سلام و ارادت خدمت خوانندگان معزّز...

     آزادی یکی از آرمانهای بشر در تمام جوامع بوده وهست ... اما گاهی عدّه ای خواسته یا ناخواسته آنرا با بی بند وباری اشتباه می گیرند...!!!

   آلفونس دوده در این داستان کوتاه( که اینجانب سعی کرده ام امانتدارانه ترجمه اش کنم) بخوبی این مفهوم را بیان و حق مطلب را ادا کرده است.  امیدوارم موثر و مفید واقع شود... یاعلی(ع)

La chèvre de Monsieur Seguin

بُز آقای سوگَن

M. Seguin n'avait jamais eu de bonheur avec ses chèvres. Il les perdait toutes de la même façon : Un beau matin, elles cassaient leur corde, s'en allaient dans la montagne, et là-haut le loup les mangeait. Ni les caresses de leur maître, ni la peur du loup, rien ne les retenait. C'était, paraît-il, des chèvres indépendantes, voulant à tout prix le grand air et la liberté.  

آقای سوگن هیچگاه بابت بزهایش شانس نیاورده بود. او همه ی آنها را به روشی یکسان از دست می داد. بزها، یک روز صبح زود، طناب را پاره می کردند، راهی کوهستان می شدند و آن بالا، گرگ آنها را می خورد. نه نوازش های صاحبشان و نه ترس از گرگ، هیچکدام مانع انها نمی شد. چنین به نظر می رسد که این ها همان بزهای استقلال طلبی بودند که به هر قیمتی خواهان آزادی اند.

Le brave M. Seguin, qui ne comprenait rien au caractère de ses bêtes, était consterné. Il disait : - C'est fini ; Les chèvres s'ennuient chez moi, je n'en garderai pas une.
Cependant, il ne se découragea pas, et, après avoir perdu six chèvres de la même manière, il en acheta une septième ; seulement cette fois il eut soin de la prendre toute jeune, pour qu'elle s'habitue mieux à demeurer chez lui.

بنده ی خدا موسیو سوگن که هیچ از شخصیت و خصلت بزها نمی فهمید، مات و مبهوت بود.( با خودش) می گفت: " همیشه آخرش همین است! بزها پیش من آزرده و ملول می شوند. دیگر بزی را پیش خودم نگه نخواهم داشت." معذالک از رو نمی رفت، و پس از اینکه شش بز را به همین شیوه از دست داد، باز هفتمین بز را خریداری کرد اما این بار ، مراقب بود که بزی جوان! خریداری نماید تا به زندگی نزد او بهتر عادت کند.

Ah ! qu'elle était jolie la petite chèvre de M. Seguin. Qu'elle était jolie avec ses yeux doux, sa barbiche de sous-officier, ses sabots noirs et luisants, ses cornes zébrées et ses longs poils blancs qui lui faisaient une houppelande ! et puis docile, caressante, se laissant traire sans bouger, sans mettre son pied dans l'écuelle ; Un amour de petite chèvre.

آه! که چقدر این بز کوچولوی آقای سوگن خوشگل بود! بسیار خوشگل با چشمانی مهربان، ریشی مثل ریش یک افسر جزء! ( پروفسوری)، سُم های سیاه و برّاق، شاخ های راه راه و موهای بلند وسفید که انگارجبّه (قبایی بلند) پوشیده باشد! ودر عین حال بزی مطیع و قابل نوازش بود و اجازه می داد بدوشندش بدون اینکه تکان بخورد یا پایش را داخل " گاودوشه " (ظرف شیردوشی) بگذارد؛عشق موسیو سوگن بود این بز کوچولو!...

M. Seguin avait derrière sa maison un clos entouré d'aubépines. C'est-là qu'il mit sa nouvelle pensionnaire. Il l'attacha à un pieu au plus bel endroit du pré, en ayant soin de lui laisser beaucoup de corde, et de temps en temps il venait voir si elle était bien. La chèvre se trouvait très heureuse et broutait l'herbe de si bon coeur que M. Seguin était ravi.

- Enfin, pensait le pauvre homme, en voilà une qui ne s'ennuiera pas chez moi !

موسیو سوگن در پشت خانه اش علفزاری داشت که با بوته های خفچه(نوعی گیاه) محصور شده بود. ایشان این اقامت کننده ی جدید را در آنجا، جا داد. او بز را با یک میخ طویله، در زیباترین قسمت چمنزار بست و حواسش هم بود که طناب بز (بقدر کافی) بلند باشد و گاهی به او سر می زد تا ببیند حالش خوب است یا خیر!! بُز، خودش را بسیار خوشبخت یافت و چنان با کمال میل علف می خورد که آقای سوگن کیفور می شد!

مَرد بیچاره باخودش گفت: " بفرما! بالاخره یکی پیدا شد که نزد من ملول و آزرده نخواهد شد! "

M. Seguin se trompait, sa chèvre s'ennuya.
Un jour, elle se dit en regardant la montagne :
- Comme on doit être bien là-haut ! Quel plaisir de gambader dans la bruyère, sans cette maudite longe qui vous écorche le cou... C'est bon pour l'âne ou pour le boeuf de brouter dans un clos !... Les chèvres, il leur faut large.A partir de ce moment, l'herbe du clos lui parut fade. L'ennui lui vint. Elle maigrit ; son lait se fit rare. C'était pitié de la voir tirer tout le jour sur sa longe, la tête tournée du côté de la montagne, la narine ouverte et faisant : Mê !... tristement.

آقای سوگن در اشتباه بود!! بز خسته و ملول شد! یک روز در حالی که به کوهستان نگاه می کرد با خودش گفت: چقدر باید آن بالا، حال آدم خوب باشد(خوش بگذرد)! ورجه وورجه کردن در مِه بدون این طناب لعنتی که گردن آدم را می خراشد عجب کیفی دارد!...این(افسار) برای خر یا گاو نر خوب است که با آن در علفزار بچرد!... اما بزها استحقاقی بهتر از این دارند!"

و از این لحظه به بعد، دیگر علف چمنزار به دهنش بی مزه آمد. ملول شد. لاغر شد و شیرش هم کاهش یافت. وقتی او را می دیدی که در طول روز افسارش را به دنبال خود می کشید، و سرش به سمت کوهستان می چرخید و سوراخ های بینی اش گشاد می شد و غمگینانه "مع مع" می کرد! دلت به حالش می سوخت!

M. Seguin s'apercevait bien que sa chèvre avait quelque chose, mais il ne savait pas ce que c'était... Un matin, comme il achevait de la traire, la chèvre se retourna et lui dit dans son patois :
- Ecoutez, monsieur Seguin, je me languis chez vous. Laissez-moi aller dans la montagne.
- Ah ! mon Dieu !... Elle aussi ! cria M., Seguin stupéfait.
Et du coup, il laissa tomber son écuelle... Puis, s'asseyant dans l'herbe à côté de sa chèvre :
- Comment, Blanquette, tu veux me quitter ? Blanquette répondit :
- Oui, monsieur Seguin.
- Est-ce que l'herbe te manque ici ?
- Oh non ! monsieur Seguin.
- Tu es peut-être attachée de trop court ; veux-tu que j'allonge la corde ?
- Ce n'est pas la peine, monsieur Seguin.
- Alors, qu'est-ce qu'il te faut ? Qu'est-ce que tu veux ?
- Je veux aller dans la montagne, monsieur Seguin.
- Mais, malheureuse, tu ne sais pas qu'il y a le loup dans la montagne... Que feras-tu quand il viendra ?...
- Je lui donnerai des coups de corne, monsieur Seguin.
- Le loup se moque bien de tes cornes. Il m'a mangé des biques autrement encornées que toi... Tu sais bien la vieille Renaude qui était ici l'an dernier ? une maîtresse chèvre, forte et méchante comme un bouc. Elle s'est battue avec le loup toute la nuit... puis le matin le loup l'a mangée.
- Pécaïre ! pauvre Renaude !... - Cela ne fait rien, monsieur Seguin, laissez-moi aller dans la montagne.
- Bonté divine ! dit M. Seguin... mais qu'est-ce qu'on leur a donc fait à mes chèvres ? Encore une que le loup va me manger... Eh bien, non... je te sauverai malgré toi, coquine, et, de peur que tu ne rompes ta corde, je vais L'enfermer dans l'étable, et tu y resteras toujours.

موسیو سوگن به خوبی فهمید که بزش یک  چیزیش می شود!! اما  نمی فهمید او را چه می شود... یک روز صبح، در حالیکه شیرش را می دوشید، بز رو به او کرد و با همان لهجه ی بزی اش!! گفت: " ببینید آقای سوگن، من در خانه ی شما رنج می برم و عذاب می کشم، ولم کنید بروم به کوهستان."

موسیو سوگن مات و مبهوت گفت: " وای، خدای من!...او نیز؟!!!" و ظرف شیر از دستش افتاد، و روی علفها کنار بزش نشست:

" که اینطور، بلانکِت Blanquette، تو هم می خواهی مرا ترک کنی؟!"  ( بلانکت اسم بز آقای سوگن است و اجازه بدهید من اسمش را هم ترجمه کنم و بجای بلانکت بگویم سپید برفی. مترجم)

سپید برفی پاسخ داد:

- بله، آقای سوگن.

- علفت کم است؟!

- آه، نه آقای سوگن.

- شاید طنابت کوتاه است، می خواهی بلندترش کنم؟

- مشکل این نیست، آقای سوگن.(نیازی به این کار نیست)

- خب، پس بگو چه نیاز داری؟ چه می خواهی؟!

- می خواهم بروم به کوهستان، آقای سوگن.

- اما، آه بز بیچاره ی من، تو مگر نمی دانی که کوهستان گرگ دارد؟!... با گرگ چه خواهی کرد؟...

- ضربه های شاخ هایم را تقدیمش خواهم نمود ، آقای سوگن!

- گرگ به (ریش) شاخ های تو می خندد! او بزهایی از من خورده که به مراتب شاخدارتر از تو بودند... ماجرای "خانم رونود Renaude پیر بیچاره که پارسال اینجا بود را می دانی؟ یک بز اصل و نسب دار قوی و بدذات بود مثل یک بز نر. او تمام شب را با گرگ جنگید... اما صبح علی الطّلوع گرگ او را خورد.

- چه " پِکِر "   Pécaïre (باشم) یا "رونود" بیچاره!...، اصلاً مهم نیست، آقای سوگن. بگذارید بروم به کوه.

آقای سوگن گفت:

- خدای بزرگ، چه بلایی سر بزهای من آمده ؟!! باز هم یکی دیگر که گرگ او را خواهد خورد... ولی خب..، نه... من تو را برخلاف میل خودت نجات خواهم داد، طنّاز بازیگوش! و از ترس آنکه مبادا طنابت را پاره کنی، درب اصطبلت را می بندم و تا همیشه همانجا خواهی ماند.

 

 

Là-dessus, M. Seguin emporta la chèvre

dans une étable toute noire, dont il ferma la porte à double tour. Malheureusement, il avait oublié la fenêtre, et à peine eut-il le dos tourné que la petite s'en alla...
Quand elle arriva dans la montagne, ce fut un ravissement général. Jamais les vieux sapins n'avaient rien vu d'aussi joli. On la reçut comme une petite reine. Les châtaigniers se baissaient jusqu'à terre pour la caresser du bout de leurs branches. Les genêts d'or s'ouvraient sur son passage, et sentaient bon tant qu'ils pouvaient. Toute la montagne lui fit fête.

 از آن پس آقای سوگن، بز را به یک اصطبل کاملاً تاریک برد و درش را دوقفله  کرد اما با کمال تأسف  پنجره را فراموش کرد و هنوز پشت به اصطبل نکرده بود که آن کوچولو گریخت...!! وقتی بز به کوهستان رسید، همه جا شور و شوقی بر پا شد. تا آنموقع هیچکدام از صنوبرهای کهنسال ، چیزی زیباتر از این ندیده بودند. از بز مثل یک ملکه ی کوچولو استقبال شد. درختان شاه بلوط، تا حد توان خم می شدند تا با سر(انگشت) شاخه هایشان او را نوازش کنند. گل های طاووسی طلایی رنگ، راه را برایش باز و تا آنجایی که امکان داشت عطرش را استشمام می کردند. همه ی  کوهستان به افتخارش جشنی بر پا کرده بود

Plus de corde. Plus de pieu... rien qui l'empêcha de gambader, de brouter à sa guise... C'est là qu'il y en avait de l'herbe ! jusque par-dessus les cornes... Et quelle herbe ! Savoureuse, fine, dentelée, faite de mille plantes... C'était bien autre chose que le gazon du clos. Et les fleurs donc !... De grandes campanules bleues, des digitales de pourpre à longs calices, toute
une forêt de fleurs sauvages débordant de sucs capiteux !
La chèvre blanche, à moitié ivre, se vautrait là-dedans les jambes en l'air et roulait le long des talus, pêle-mêle avec les feuilles tombées et les châtaignes... Puis, tout à coup, elle se redressait d'un bond sur ses pattes. Hop ! la voilà partie, la tête en avant, à travers les maquis et les buissières, tantôt sur un pic, tantôt au fond d'un ravin, là-haut, en bas, partout... On aurait dit qu'il y avait dix chèvres de M. Seguin dans la montagne.C'est qu'elle n'avait peur de rien la Blanquette !

دیگر طنابی در کار نبود. دیگر میخ طویله ای در کار نبود،... هیچ چیز مانع ولگردیهایش نمی شد و  هیچ چیز مانع چریدن باب میل دلش وجود نداشت... آنجا تا دلت بخواهد همه جور علفی وجود داشت! علف هایی که ارتفاعشان تا شاخهایش می رسید،...و چه علفی! لذیذ، چرب و نرم! باب دندان! تهیه شده از  هزاران گل و گیاه... چیزی بود فراتر از علف چمنزار! و چه گلهایی! گلهای استکانی آبی رنگ و بلند بالا، گل های انگشتانه ی بنفش با گلبرگهای پهن و دراز! جنگلی پر از گل های وحشی که سرشار از شیره های گیاهی بود!...و در یک چنین جایی بز سفید، نیمه مست شده بود، سُم در هوا، روی تمام دامنه های پوشیده از برگ درختان شاه بلوط غلت می زد... سپس ناگهان جستی زد و روی نوک سُم هایش ایستاد. هوپ! هوپ! آهان اونجاست! با سری افراشته، گاهی در میان بوته زار و لابه لای شمشاد ها و گاه بر نوک یک قله و زمانی در ژرفای یک دره، بالا، پایین، همه جا... گویی ده تا از بزهای آقای سوگن آنجا در کوهستان حضور داشت. در واقع او (سپید برفی) از هیچ چیزی واهمه نداشت.

  

Elle franchissait d'un saut de grands torrents qui l'éclaboussaient, au passage, de poussière humide et d'écume. Alors, toute ruisselante, elle allait s'étendre sur quelque roche plate et se faisait sécher par le soleil... Une fois, s'avancent au bord d'un plateau, une feuille de cytise aux dents, elle aperçut en bas, tout en bas dans la plaine, la maison de M. Seguin avec le clos derrière. Cela la fit rire aux larmes.
- Que c'est petit ! dit-elle ; comment ai-je pu tenir là-dedans ?
Pauvrette ! de se voir si haut perchée, elle se croyait au moins aussi grande que je monde...

گاهی با یک خیز از روی سیلاب های خروشان می جهید، سیلاب هایی که پودری از آب و کف به هوا می پاشیدند! آنوقت، خیس و آب چکان، روی تخته سنگی صاف دراز می کشید تا با تابش خورشید خشک شود...یک بار، در حالی که بر لبه ی صخره ای راه می رفت و شاخه ای گل اقاقیا به دهان گرفته بود، آن پایین، آن پایین مایین های دشت، چشمش به کلبه ی آقای سوگن که پشتش چمنزار بود، افتاد. این چشم انداز او را به خنده ای همراه با اشک واداشت.

با خود گفت: " عجب جای کوچک و محقری است! چطور در یک چنین جایی تاب می آوردم؟! "

طفلکی بُزک! از این که خودش را در چنان جای بلندی می دید گمان می کرد که لااقل به اندازه ی دنیا بزرگ است (توهّم خودبزرگ بینی !!!)...

En somme, ce fut une bonne journée pour la chèvre de M. Seguin ! Vers le milieu du jour, en courant de droite et de gauche, elle tomba dans une troupe de chamois en train de croquer une lambrusque à belles dents. Notre petite coureuse en robe blanche fit sensation. On lui donna la meilleure place à la lambrusque.

در مجموع، آن روز، برای بز آقای سوگن روز خوبی بود. حوالیِ ظهر، در حالیکه به چپ و راست می دوید، میان گلّه ی بزهای وحشی افتاد که با دندان های زیبایشان و با اشتها مشغول خوردن انگور جنگلی بودند.

دونده ی کوچولوی (قصه ی) ما با آن لباس سپیدش به وجد آمده بود. نرّه بُزهای کوهی بهترین جای مو انگور را به او دادند...!!!

Tout à coup, le vent fraîchit. La montagne devint violette ; c'était le soir... "Déjà !" dit la petite chèvre ; et elle s'arrêta fort étonnée.
En bas, les champs étaient noyés de brume. Le clos de M. Seguin disparaissait dans le brouillard, et de la maisonnette on ne voyait plus que le toit avec un peu de fumée ; elle écouta les clochettes d'un troupeau qu'on ramenait, et se sentit l'âme toute triste... Un gerfaut qui rentrait la frôla de ses ailes en passant. Elle tressaillit... Puis ce fut un long hurlement dans la montagne : "Hou ! hou !"

ناگهان باد، به سردی گرایید . کوهستان رنگی کبود به خود گرفت؛ شب فرا رسیده بود...

(بز کوچولو گفت:)

"چه  زود شب شد!" و حیرت زده از حرکت بازایستاد. آن پایین، مزارع در مِه فرو رفته بود. چمنزار آقای سوگن در مه ناپدید  شد و از کلبه، جز پشت بامش و کمی دود چیز دیگری دیده نمی شد. صدای زنگوله های گلّه ای را شنید که صاحبشان آنها را برمی گرداند؛ اندوهی جانکاه در درون خود احساس کرد! یک سنقر (نوعی پرنده) که به خانه بر می گشت، با بالهایش به او تلنگر زد. از ترس بر خود لرزید...سپس صدای زوزه ای طویل در کوه طنین افکند : " اوو!.. اوو! "

Elle pensa au loup ; de tout le jour la folle n'y avait pas pensé... Au même moment, une trompe sonna bien loin dans la vallée. C'était ce bon M. Seguin qui tentait un dernier effort.
"Hou ! hou", faisait le loup.
"Reviens ! reviens !..." criait la trompe.
Blanquette eut envie de rentrer ; mais, se rappelant le pieu, la corde, la haie du clos, elle pensa que maintenant elle ne pourrait plus se faire à cette vie, et qu'il valait mieux rester...
La trompe ne sonnait plus...
La chèvre entendit derrière elle un bruit de feuilles. Elle se retourna et vit dans l'ombre deux oreilles courtes toutes droites, avec des yeux qui reluisaient... C'était le loup.

به گرگ اندیشید؛ بز دیوانه در طول روز به گرگ فکر نکرده بود...در همان وهله، شیپوری از فاصله ای دور در درّه نواخته شد. صدای شیپور  آقای سوگنِ مهربان بود که داشت آخرین تلاش هایش را (برای نجات او) به کار می گرفت.

گرگ زوزه می کشید:" اوو! اوو!"

شیپور فریاد می زد: "برگرد بیا! برگرد بیا!"

سپید برفی دلش می خواست که برگردد اما وقتی میخ طویله و طناب و علفِ تلخِ دَمِ آغل! به خاطرش آمد؛ با خود اندیشید که: نه، حالا دیگر امکان ندارد به چنین سبکی از زندگی تن دهم و همان بهتر که بمانم.

شیپور دیگر دمیده نشد...

بز، پشت سرش خش خش برگها را شنید. به عقب برگشت و در تاریکی، یک جفت گوش کوتاه و سیخ شده به اضافه ی دو چشم برّاق و درخشان دید... بله... این گرگ بود!!!

Enorme, immobile, assis sur son train de derrière, il était là, regardant la petite chèvre blanche et la dégustant par avance. Comme il savait bien qu'il la mangerait, le loup ne se pressait pas ; seulement, quand elle se retourna, il se mit à rire méchamment :
- Ha ! ha ! petite chèvre de M. Seguin ! et il passa sa grosse langue rouge sur ses babines d'amadou.
Blanquette se sentit perdue... Un moment, en se rappelant l'histoire de la vieille Renaude, qui s'était battue toute la nuit pour être mangée le matin, elle se dit qu'il vaudrait peut-être mieux se laisser manger tout de suite ; puis, s'étant ravisée, elle tomba en garde, la tête basse et la corne en avant, comme une brave chèvre de M. Seguin qu'elle était... non pas qu'elle eût l'espoir de tuer le loup - les chèvres ne tuent pas le loup -, mais seulement pour voir si elle pourrait tenir aussi longtemps que la Renaude...
Alors le monstre s'avança, et les petites cornes entrèrent en danse.

گرگ بود. غول پیکر! به نرمی روی پاهای عقبش نشسته بود (چمپاتمه زده بود) و داشت بز سفید کوچولو را (به چشم خریداری) دید می زد  و در ضمن پیشاپیش او را در دهانش مزمزه می کرد.

گرگ، چون خیالش راحت بود که بز خوراک خودش است، هیچ عجله ای به کار نمی گرفت و فقط هنگامی که بز اراده کرد برگردد، قهقهه ای موذیانه سر داد:

" هه! هه!...! بُز کوچولوی آقای سوگَن! " و با زبان بزرگ و قرمزش لب و لوچه ی خود را لیسید.

سپید برفی فهمید که کارش تمام است... برای لحظه ای سرگذشت رونود پیر را به خاطر آورد که تمام شب  جنگیده بود تا دم صبح خوراک گرگ شود. با خودش گفت: شاید بهتر باشد بگذارم دفعةً مرا بخورد؛ اما بعد عقیده اش عوض شد؛ گارد گرفت، سر به  پایین ، شاخها رو به جلو؛ چنانکه شایسته ی شجاعت بزِ آقای سوگن بود...؛ نه اینکه امیدی به کشتن گرگ داشته باشد؛ خیر... - چرا که بزها گرگ کشتن نتوانند! -؛ بلکه بدان سبب که می خواست ببیند آیا می تواند به اندازه ی رونود مقاومت کند یا نه ؟!...

هیولا جلو تر و جلوتر می آمد و شاخ های کوچک هم به کار افتاده و به رقص در آمدند.

Ah ! la brave chevrette ! Comme elle y allait de bon coeur ! Plus de dix fois, elle força le loup à reculer pour reprendre haleine. Pendant ces trêves d'une minute, la gourmande cueillait en hâte encore un brin de sa chère herbe, puis elle retournait au combat la bouche pleine... Cela dura toute la nuit. De temps en temps, la chèvre de M. Seguin regardait les étoiles danser dans le ciel clair, et elle se disait : "Oh ! pourvu que je tienne jusqu'à l'aube !..."
L'une après l'autre, les étoiles s'éteignirent. Blanquette redoubla de coups de cornes, le loup de coups de dents... Une lueur pâle parut dans l'horizon... Le chant d'un coq enroué monta d'une métairie. "Enfin !" dit la pauvre bête, qui n'attendait plus que le jour pour mourir ; et elle s'allongea par terre dans sa belle fourrure blanche toute tachée de sang...
Alors le loup se jeta sur la petite chèvre et la mangea.

آه! بُزک جسور عجب دل و جگری داشت!

بیش از ده مرتبه گرگ را مجبور به عقب نشینی کرد تا نفسی تازه کند!

در طول این آتش بس های موقت، بز شکمو عجله عجله دسته ای علف مورد علاقه اش را به دندان می جوید و دوباره، با دهان پر به میدان کارزار باز می گشت....

این (جنگ و گریز) سراسر شب به طول انجامید. هر از گاهی، بز آقای سوگن به ستارگانی که در آسمان صاف می رقصیدند، خیره می شد و با خودش می گفت:

" آه! به امید آنکه تا سپیده ی صبح دوام بیاورم..."

ستارگان یکی پس از دیگری به خاموشی روی سپردند. سپید برفی ضربات شاخ را دوچندان کرد و گرگ هم ضربات دندانها را... کورسویی در افق پدیدار شد... آواز خروسی که صدایش خروسک گرفته بود! از مزرعه ای به گوش رسید.

بز بیچاره که شب را فقط در انتظار مردن در روز، سپری کرده بود؛ گفت:

" آخر خط ! " (بالاخره تمام شد)

و در حالی که خزهای سفید و زیبایش به کلّی آغشته در خون بود بر زمین غلتید...

آنگاه گرگ، خود را بَر وِی افکند و او را خورد . 

 

(Alphonse Daudet)

(آلفونس دودِه)

ترجمه شد. بتاریخ اول خردادماه ۱۳۹۱ هـ .ش توسط

دکتر ابوالقاسم افخمی اردکانی.

و هوالمستعان.





 


موضوعات :  اجتماعی ، سایر ،

   تاریخ ارسال  :   1392/11/22 در ساعت : 0:55:33   |  تعداد مشاهده این شعر :  1377


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

محمدرضا جعفری
1392/11/22 در ساعت : 14:35:2
با سلام خدمت استاد
خواندم و اموختم
سربلند باشید
ابوالقاسم افخمی اردکانی
1392/11/22 در ساعت : 15:10:35
سلام و ارادت...
سپاس از حضورتان
موید باشید
دکتر آرزو صفایی
1392/11/22 در ساعت : 12:37:38
خصوصی
درود بر شما استاد و همکار گرامی
ترجمه تان را خواندم
چون خود نیز به 8 زبان تسلط دارم و ترجمه میکنم
از خوانش ترجمه روان شما لذت بردم
گرامی نیک مهر نوشتم خصوصی چون به خودم قول داده ام تا وقتی آرام نشوم از بیمهریها نه سروده ای بگذارم نه نظری
اما خواستم خصوصی از توان و زیبایی قلمتان تشکر کنم
همواره زنده باشید و سلامت و نویسا
ابوالقاسم افخمی اردکانی
1392/11/23 در ساعت : 0:22:7
عرض درود و سلام و ارادت و ادب سرکارخانم دکتر صفایی عزیز و مصفّا
از اینکه نظرتان را نمایش می کنم پوزش میطلبم
حضور گرانمایه ای چون سرکار عالی که با زبانهای مختلف دنیا آشنا هستید و از طبعی روان نیز برخوردارید برای بنده ی حقیر و سایر دوستان غنیمتی بزرگ است و فقدانتان مایه ی تاسّف...
لذا تقاضامندم بی مهریها را نادیده بگیرید و ما را از فیض حضور خویش محروم نفرمایید
برقرار باشید و رستگار
یاحق
سید علمدار ابوطالبی نژاد
1392/11/23 در ساعت : 18:17:11
سلام آقای افخمی عزیز
ترجمه ای زیبا وروان بود .مانا باشید وسربلند
ابوالقاسم افخمی اردکانی
1392/11/24 در ساعت : 0:20:35
ممنون و سپاسگزار از لطفتان سید بزرگوار
ماندگار باشید و رستگار
و سلام
امین نوراللهی (فریاد)
1392/11/23 در ساعت : 17:44:23
سلام استاد.خسته نباشيد.روان بود و جذاب.استفاده كرديم.
اگر جناب سوگن عزيز به جاي حبس كردن بزهاي نازنينش چند روزي يكبار خودش آنها را به كوهستان مي برد شايد اين بلاها بر سر بزهاي بيچاره اش نمي آمد!! (شوخي جدي)
ابوالقاسم افخمی اردکانی
1392/11/24 در ساعت : 0:17:36
درود بر شما جناب نوراللهی بزرگوار...
شاید حق بجانب شما باشد اما از ظاهر داستان استنباط می شود که آقای سوگن شش بز قبلی را حبس نکرده بود و معذلک طعمه ی گرگ شدند...
به هرحال با نظر شما موافقم که گاهی کمی تا قسمتی مماشات هم لازم است و بطور کلّی اغلب افراطها به تفریط می انجامد که خَیرُ الاُمورِ اَوسَطِها...
سختگیری زیاد و سهل انگاری هر دو از نظر دین مبین اسلام مردود است
شوخی جدی تان جدی جدی مفید و در راستای پیام و مضمون این داستان است و لذا صمیمانه از شما سپاسگزارم.
موید باشید و برقرار
شبنم فرضی زاده
1392/12/13 در ساعت : 10:5:53
حستان رادرودشاعر
ابوالقاسم افخمی اردکانی
1392/12/13 در ساعت : 13:49:37
لطفتان را سپاس سرکار خانم فرضی زاده بزرگوار...
و سلام و عرض ارادت...
عباس خوش عمل کاشانی
1392/11/22 در ساعت : 7:33:19
درود بر آزاده ی شیراوژن ایران اسلامی استاد دکتر افخمی عزیز.از اینکه در ترجمه هم یدی طولا دارید مسرور و خشنودم و بر خود می بالم.سربلندتراز همیشه و چراغ افروز راهمان باشید.
ابوالقاسم افخمی اردکانی
1392/11/22 در ساعت : 13:35:41
سلام و عرض ادب و ارادت استاد بزرگوارم جناب حاج عباس آقای خوش عمل کاشانی شاعر بلیغ القول و جمیل الفعل...

از لطف و بزرگواری شما استادو سرور گرامی بی اندازه سپاسگزارم و امیدوارم همواره رهنمودهای استادانه و پدرانه ی حضرتعالی ما را از کژی و کاستی در امان دارد به لطف پروردگار قادر متعال انشاءالله...

برقرار باشید و تندرست

یاعلی(ع
سیاوش پورافشار
1392/11/22 در ساعت : 11:45:13
درود بزرگوار
ترجمه تان خوب بود دست مريزاد
ابوالقاسم افخمی اردکانی
1392/11/22 در ساعت : 13:36:28
سلام و درود...
موید باشید و رستگار
یاحق
حسین احسانی فر
1392/11/23 در ساعت : 0:4:24
درود بر استاد معزز و مکرم جناب دکتر افخمی

حضور حضرت عالی در عرصه ادب فارسی بسیار ارزشمند است و از خداوند طول عمر همراه با سلامت و عزتتان را آرزومندم.

پاینده باشید
ابوالقاسم افخمی اردکانی
1392/11/23 در ساعت : 0:16:14
عرض سلام و ارادت خدمت جناب احسانی فر عزیز و بزرگوار...
از لطف لطیفتان بی اندازه سپاسگزارم...
در این عرصه بنده نیز از بزرگوارانی چون حضرتعالی کسب فیض می کنم
سعادت و سربلندی و رستگاری برایتان آرزومندم
یاعلی(ع)
شکیبا غفاریان
1392/11/23 در ساعت : 10:30:50
قلم توانایتان ستودنی ست
درودها بر شما
ابوالقاسم افخمی اردکانی
1392/11/23 در ساعت : 10:39:34
درود و سلام...
سپاس از لطفتان.
برقرار باشید و در تایید پروردگار
یاحق
علی گیاهی
1392/11/24 در ساعت : 20:30:1

درودتان جناب دکتر .....دستمریزاد
ابوالقاسم افخمی اردکانی
1392/11/24 در ساعت : 22:7:19
سلام جناب گیاهی...
و سپاس...
یاعلی(ع)
صمد ذیفر
1392/11/23 در ساعت : 23:42:51
{{آزادی یکی از آرمانهای بشر در تمام جوامع بوده وهست}}
اما گاهی عدّه ای خواسته یا ناخواسته آنرا با بی بند وباری اشتباه می گیرند...!!!
سلام .
و درود بیکران محضر با سعادت جناب استاد واحد عزیز و بزرگوار .
واژه ی پزشک برای این حقیر تداعی کننده ی آیه 32 سوره مائده بوده وهست (بویژه بخشی که پزشک یکی از مصادیق آنست)
................................................
(.....مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا وَلَقَدْ جَاءتْهُمْ رُسُلُنَا بِالبَيِّنَاتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيرًا مِّنْهُم بَعْدَ ذَلِكَ فِي الأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ ﴿32﴾ ....).
( ....هر كس كسى را جز به قصاص قتل يا [به كيفر] فسادى در زمين بكشد چنان است كه گويى همه مردم را كشته باشد و {{هر كس كسى را زنده بدارد چنان است كه گويى تمام مردم را زنده داشته است}} و قطعا پيامبران ما دلايل آشكار براى آنان آوردند [با اين همه] پس از آن بسيارى از ايشان در زمين زياده ‏روى مىیكنند (32)}}
.......................................
حال با این حقیقت ، پزشکی که در کنار رسالت خطیرش آراسته به فضائل والای اخلاقی مانند :،اهل قلم و اندیشه و شاعر عارف ، مومن و متعهد و مجاهد فی سبیل الله با سابقه ی اسارت ,محقق و مترجم و پژوهشگر ,متواضع { افتاده و خاکی} و متخلق به مکارم اخلاقی , صادق و بااخلاص و رئوف ووو ، باشد.. چه جایگاهی نزد خداوند دارد .؟ بنده که عاجزم برای جواب و حتّی تصور آن.
خدای مهربان را شاکرو سپاسگزارم از اینکه در محضر شما مشق ادب میکنم .
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری.....
(ضمنادر مورد بانوی فرزانه خانم دکتر صفایی گرامی نیز صدق میکند و بنده نیز متمنی وخواهان حضور فعال ایشان هستم).
ترجمه ی بجا ، زیبا ودلنشین تان را از روز اول که در پیشخوان قرار دادید چند بار با تانی و تامل خواندم . چقدر ما انسان ها مشمول پندار . گفتار و کردار سفید برفی هستیم.. گروهی مانند سفید برفی فکر میکنند و دسته ی دیگر در گفتار شبیه اند و بعضی دیگر راه سفید برفی را میروند . و تعدادی همه را با هم دارند .
و براستی که آزادی ,این قدیس را هر کسی مطابق سلیقه و برداشت خود تعریف میکنند ..
به هر حال درسی دیگر از حضرتعالی کسب کردم و فقد سیرنی عبدا , تازه شد .
سلامت و سعادت تان را برای هر دو سرا تمنا میکنم .
در پناه حق تعالی ماجور و موید باشید

****************************
همان بزهای استقلال طلبی بودند که به هر قیمتی خواهان آزادی اند..
مَرد بیچاره باخودش گفت: " بفرما! بالاخره یکی پیدا شد که نزد من ملول و آزرده نخواهد شد! "
یک روز در حالی که به کوهستان نگاه می کرد با خودش گفت: چقدر باید آن بالا، حال آدم خوب باشد(خوش بگذرد).
و از این لحظه به بعد، دیگر علف چمنزار به دهنش بی مزه آمد. ملول شد. لاغر شد و شیرش هم کاهش یافت.
- اما، آه بز بیچاره ی من، تو مگر نمی دانی که کوهستان گرگ دارد؟!.
وقتی بزبه کوهستان رسید، همه جا شور و شوقی بر پا شد. از بز مثل یک ملکه ی کوچولو استقبال شد.
همه ی کوهستان به افتخارش جشنی بر پا کرده بود.
دیگر طنابی در کار نبود. دیگر میخ طویله ای در کار نبود،... هیچ چیز مانع ولگردیهایش نمی شد و هیچ چیز مانع چریدن باب میل دلش وجود نداشت..و در یک چنین جایی بز سفید، نیمه مست شده بود،
.یک بار، در حالی که بر لبه ی صخره ای راه می رفت چشمش به کلبه ی آقای سوگن که پشتش چمنزار بود، افتاد.با خود گفت: " عجب جای کوچک و محقری است! چطور در یک چنین جایی تاب می آوردم؟! "
((طفلکی بُزک! از این که خودش را در چنان جای بلندی می دید گمان می کرد که لااقل به اندازه ی دنیا بزرگ است (توهّم خودبزرگ بینی !!!)...
ناگهان باد، به سردی گرایید . کوهستان رنگی کبود به خود گرفت؛ شب فرا رسیده بود...

(بز کوچولو گفت:)

"چه زود شب شد!"
از ترس بر خود لرزید...سپس صدای زوزه ای طویل در کوه طنین افکند : " اوو!.. اوو! "

گرگ زوزه می کشید:" اوو! اوو!"

شیپور فریاد می زد: "برگرد بیا! برگرد بیا!"
شیپور دیگر دمیده نشد...
بز، پشت سرش ...... دو چشم برّاق و درخشان دید... بله... این گرگ بود!!!
گارد گرفت،.... نه اینکه امیدی به کشتن گرگ داشته باشد؛ خیر... - چرا که بزها گرگ کشتن نتوانند! -؛ بلکه بدان سبب که می خواست ببیند آیا می تواند به اندازه ی رونود مقاومت کند یا نه ؟!...
هیولا جلو تر و جلوتر می آمد و شاخ های کوچک هم به کار افتاده و به رقص در آمدند.
این (جنگ و گریز) سراسر شب به طول انجامید. هر از گاهی، بز آقای سوگن به ستارگانی که در آسمان صاف می رقصیدند، خیره می شد و با خودش می گفت:
" آه! به امید آنکه تا سپیده ی صبح دوام بیاورم..."
ابوالقاسم افخمی اردکانی
1392/11/24 در ساعت : 0:45:21
عرض سلام و ادب و احترام ویژه خدمت استاد بزرگوارم، مومن وارسته، معلّم اخلاق، فرهیخته ی فرزانه و بزرگوار، رزمنده ی شجاع و جان بر کف سالهای دفاع مقدس جناب ذیفر عزیز و دوستداشتنی...



بنده را شرمنده می کنید استاد... بدون شکسته نفسی می گویم که لایق این همه لطفی که حضرتعالی قلباً به این حقیرِ ناچیز دارید و ابراز فرمودید نیستم... و همیشه می گویم : اللهمّ اجعلنی افضل ممّا یظنّون واغفرلی ما لا یعلمون...



بله . در خصوص آزادی حق به جانب حضرتعالی ست. شاید "آزادی" یکی از مقوله هایی باشد که به تعداد انسانها دارای تعریف و حدّ و حدود است!!لیکن آزادی هرچه باشد نزد هیچ خردمندی مترادف با بی بند و باری نیست...

اینحقیر قلباً به " آزادی محدود"!!! معتقدم... بله! آزادی محدود!! شاید برخی بگویند آزادی با محدودیت تناقض و منافات داردولی این هرگز تناقض نیست مشروط بر اینکه حد و حدودش را خالق قادر متعال تعیین کرده باشد و این همان " آزادی اسلامی" است که با کتاب و سنّت و سیره ی انبیاء و اولیاء و امامان منطبق است...

متاسفانه آنچه امروزه در غرب از آن بعنوان آزادی یاد می شود و عدّه ای هم از این سوی دنیا عملاً طرفدارش هستند همان آزادی سازگار با هوای نفس است و به سوی انحطاط رهنمون است!!!

امید است همه ی ما و همکیشان و هم میهنان عزیزمان در سایه ی آموزه های انبیاء الهی برداشتی صحیح از آزادی داشته باشیم و از گمراهی در امان...

این عرصه(آزادی) بحثی بسیار مفصل می طلبد که در این مقال نمی گنجد و ناچاریم به همین مختصر بسنده کنیم...

غزّت و سربلندی و سعادت و عاقبت بخیری برایتان آرزومندم استاد گرانقدرم...

التماس دعا

یاحق
بازدید امروز : 8,717 | بازدید دیروز : 11,036 | بازدید کل : 122,939,356
logo-samandehi