ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



بهترین داستان (با مقدمه ی استاد کزازی)
 

 

درآمدى بر ادب آيينى و منظومه‌ی حضرت آسمان

 
ادب آيينى در ايران پيشينه‏اى بسيار ديرينه دارد. نخستين سروده‌ى ايرانى كه از فراسوى هزاره‏ها به يادگار مانده است و آن را مى‏توان كهن‏ترين شالوده‏ى ادب ايرانى دانست گاهان زرتشت است. وخشور[1]باستانى ايران در سروده‏هاى گاهانى با اهورامزدا راز مى‏گويد و او را به پاكى و والايى مى‏ستايد.بر اين پايه سخني بيهوده و برگزاف نخواهد بود اگر بگوييم كه ادب ايران با شعر آييني آغاز گرفته است. اين گونه شعر در درازناى تاريخ فرهنگى وفرهيزشى[2]ايران ريخت ها و رنگ‏ها، نمودها و نشان‏هاى گوناگون يافته است امّا همواره بنيادى‏ترين و گسترده‏ترين گونه‏ى ادبى مانده است.
گونه‌گونى و رنگارنگى ادب آيينى در فرهنگ ايرانى بسيارافزون تر و پيچيده‏تر از آن است كه بتوان آن را در آنچه (سروده‌ى دينى) يا (شعر مذهبى) ناميده مى‏شود، درفشرد و فروکاست و گنجاند. نمونه را در اين گونه از ادب است كه بغبانوان و بغدختانى[3]همچون آناهيتا به شيوه‏اى شگفت از ايران باستان به ايران نومى‏آيند كاركرد باورشناختى خود را فرو مى‏نهند وكاركردى ادبى مى‏يابند و در چهره‏ى دلداران غزل پارسى رخ مى‏نمايند.همچنان درادب آيينى ايران است كه كيش‌هايى كهن همانند كيش مهرى و مانيكى (مانوى) نو مى‏شوند و در سامانه‏ى ساختارى ويژه كه آن را (مغانه سرايى) يا سروده‌ى قلندرانه مى‏ناميم باز مى‏تابند و به ديدار مى‌آيند. با اين همه هر چند ادب آيينى را در ايران پيشينه‏اى ديرينه و درخشان است،اين ادب در روزگار ما از فرّ و فروغ پيشين بى‌بهره مانده است و در دام تنگ ريختگرا و رويه نگرى افسرنده و افشرنده در‌ افتاده است و جان و جنب و تب و تاب و شور و شرار هنرى وانگيزشى خويش را از دست داده است. از اين روى به ناچار ادب آيينى هنگامى ديگر بار، روايى و كارايى خواهد يافت كه رستاخيزى نو در آن رخ بدهد. خوشبختانه نشانه‌هايى از اين رستاخيز در گوشه و كنار فراديد مى‏آيد و اخگرهايى در دل تاريكى مى‏درخشد كه نويد روزى روشن و جان افروز را در اين گونه از ادب مى‏تواند داد.
يكى از اين نشانه‏هاى اخگرگون اميدآفرين سروده‏ى بلند حضرت آسمان است.اين سروده كه بازگفتى هنرى و شاعرانه از تاريخ اسلام است به‌ويژه در ساليان نخستين آن ،هم در پيكره هم در پيام سروده‏اى است نوآيين و از گونه‏اى ديگر. زبان به كار رفته در آن زبانى است پندارينه و رمزگراى و نمونشى كه زمينه‏اى رازآلود و آكنده از سايه‌روشن‏هاى معنايى و عاطفى را در سروده پديد آورده است و خواننده را برمى‌انگيزد و درمى‏كشد و همراه با شعر پيش مى‏برد ورخدادهاى بنيادين تاريخى را يك به يك در ياد و نهاد اومى‏شكوفاند و برمى‏خيزاند.از آن روى كه يادكرد اين رخدادها به شيوه‏اى نهانى و هنرى است و با بهره جستن از شگردهاى ادبى و به يارى چشمزد و نمونش (اشارت) خواننده خواه ناخواه در آن‏ها در مى‏آويزد و با آن در مى‏آميزد. بدين‌سان تاريخ كه در سرشت وگوهر، خشك و دژم است با جادوى هنر و برخوردار از كارمايه‏هاى روانى و عاطفى به پديده‏اى نهادين و ناگزير براى خواننده دگرگون مى‏گردد و وى بى آن كه بخواهد و بداند بدان دل مى‏دهد و از آن پديده‏اى درونى و فردى مى‏سازد به گونه‏اى كه گويى تاريخ سرگذشت خود اوست و رخدادهاى بازگفته و بازنموده در سروده به راستى بر وى گذشته است. استوار برآنم كه حضرت آسمان سروده‏اى است نوآيين و بنيادين كه مى‏تواند شالوده و روندى ديگرسان را در ادب آيينى ايرانى در اين روزگار بريزد.
براى سراينده‌ى حضرت آسمان كه چهارسال از زندگانی‌‌‌اش را در پديدآوردن اين سروده كرده است يا بدان‌ سان كه خود مى‏گويد چهار سال روزان و شبان با آن زيسته است از درگاه دادار آرزوى كامگارى و بختيارى دارم و اميد مى‏برم كه همواره بيش از پيش سر بر آستان حضرت آسمان بتواند سود و شورانگيز و شررخيز بتواند درباره‌ى آن سرود.
 
ميرجلال‌الدّين كزّازى
1384

 

 
 

1) زندگی‌نامه‌ پیامبر(صلی الله علیه و آله)

 
 
بهترین داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از این
در كتاب دلى بدون ورق
 
سال تاريخ‌ساز عام‏الفيل
كوه در ابتداى دامنه بود
آرزو با غروب عبداللّه
زندگى‌خواه بطن آمنه بود
 
آسمان در لباس مامايى[4]
ثانيه‌دار فصل زايش او
درد در انتظار تابيدن
پشت ابری‌ترین نيايش او
 
حسّ مادر شدن كه صاعقه زد
گريه‏ى نيمه‌شب طلوعش بود
طاق‏ها را به لرزه درآورد
اين فقط نقطه‌ى شروعش بود
 
قاصد آسمان چهره‌ى او
وقت ناميدنش مردّد شد
در نسب‌نامه‌ی قبيله‏ى عشق
بهترين نام او محمّد شد
 
او كه در ابتداى خنديدن
شير در سفره‏ى وليمه نداشت
در مسير ظهور كودكى‏اش
دايه‏اى هم بجز حليمه نداشت
 
گردش روزگار تنهايى
بود هم‏صحبت قديمى او
مادرش پرگشود و كامل شد
قصّه‏ى غصّه‏ى يتيمى او
 
 
 
هر نگاهش هزار و يك يوسف
روزگارى كه شهر، گرگش بود
مدّتى در زمان قحطى عشق
سايه‏بانش پدر بزرگش بود
 
سايه‌ى سايه‌بان او كوتاه
بار ديگر زمان آهش شد
بس‌كه از چشم او غزل تابيد
كوه ابوطالب نگاهش شد
 
سال‏ها را درون خود مى‏ريخت
از لبانش صدا نمى‏آمد
برّه‏ى قلبش از حوالى كوه
با شبانش شبانه مى‏آمد
 
در خيابان سمت كعبه نبود
هيچ همسايه‏اى براى دلش
مثل اصحاب كهف خاطره‌ها
غار شد دايه‏اى براى دلش

 
بود تنهاترين ستاره‏ى شهر
عشق وقتى به اين نتيجه رسيد
در بهار ظهور آينه‌‌‌ها
موسم ديدن خديجه رسيد
 
بوسه‏ى آسمان نصيبش باد
چشم اگر اين‌چنين وسيله شود
مى‏تواند به يك نگاه لطيف
ساربان دل قبيله شود
 
سال زيباترين تجارت او
اعتماد آمد و امينش كرد
اوّلين كاروان كه حركت كرد
مرد رؤياى سرزمينش كرد
 
شد عزيز دل اهالى نور
عشق، دنياى بهترى دادش
هم جمالى جميل و جنجالى
هم زليخاى بهترى دادش

 
زندگى در نگاه او زيبا
آبى و سبز و ارغوانى بود
خنده را فرش كوچه‏ها مى‏كرد
او كه سلطان مهربانى[5]بود
 
خلق و خويش بهانه‏ى خلقت
نقطه‏ى عطف آفرينش بود
بين خورشيد و كهكشان و زمين
چشم او آفرين‏گزينش بود
 
در غروبى كه قلب مردم شهر
لات و عزّى و... يا هبل مى‏شد
در حرا با حرارت اِقراء
خاتم بهترين غزل مى‏شد
 
دوره‌ى غنچه‏هاى خنده‌به‌گور
عصر انديشه‏هاى قحطانى
در افق شاعرانه ظاهر شد
ابرى از آيه‏هاى بارانى

 
آسمان از نزول زلزله‌خيز
كوه را با كرشمه جارى كرد
شبنم شعله‌نوش باديه را
از لبش چشمه چشمه جارى كرد
 
اوّل آيينه‏هاى نور حرا
يك زن و يك پسر كه مى‏دانيد
هر دو در انعكاس او بودند
لايق از هر نظر كه مى‏دانيد
 
جاده‏اى شد ولى بيابان‏گرد
خنده‏ى خارها به پايش رفت
چند سالى سكوت و بعد از آن
رود هم تا لب صدايش رفت
 
در چنان خشكسال گندم سوز
عشق از ابر خود نتيجه گرفت
چشمه‏اى را به او سپرد امّا 1
در مقابل از او خديجه گرفت

 
با چنين چشمه از دل تاريخ
يازده رودخانه شد جارى
مى‏رساند تو را به اقيانوس
قطره‌ای عشق اگر به او داری
 
هم‏زمان پرگشود عمو‌طالب
سال قحطى هم‏زبانى بود 2
وعده‏ها را يكى‌يكى رد كرد
وعده‌هايى كه آنچنانى بود
 
خشم‏ها در خيالشان اين بود
عبرتش ضجّه‏ى سميّه شود
حاكم قلب‏هاى مردمِ ترس
تا هميشه بنى‏اميّه شود
 
دشنه‏ها تشنه‏كام كشتن او
فتنه‏اى شد به‌پا ولى خوابيد
هيبت آسمان تعجّب كرد
شب كه در جاى او على خوابيد

 
روز پرواز و كوچ چلچله‌ها
جاده‏ها قاصد مدينه شدند
عنكبوت و كبوترى حتّى
راويانى در اين زمينه شدند
 
من چنين قصّه‏اى نمى‏گويم
نخل‏ها شاهدان تاريخند
غير از اين دفتر و قلم حتّى
تيغ‏ها هم زبان تاريخند
 
هجرت آبستن حوادث سخت
جاده‏اش خندق و احد بودند
موج‏ها در ميان اقيانوس
ناخدايان به فكر خود بودند
 
شب ، شب شوم خشم ظلمانى
ماه با بدر خود شكستش داد
آسمان بهترين پياله‏ى نور
در همان لحظه‏ها به دستش داد

 
جنگ، چنگ و چكاچك شمشير
اوج جنگش كنار خندق بود
ذوالفقارش اگر نبود آن روز
عشق در آسمان معلّق بود
 
خيبر قلب‏هاى طايفه را
با على با يكى دو غمزه شكست
اشك او را ‌‌‌‌ز ديده جارى كرد
احدش كه بدون حمزه شكست
 
بعد از آن در شبانه‏اى مشهور
كهكشان شد مسير پروازش
تا بشويد نگاه خود را در
چشمه‏ى آيه‏هاى اعجازش
 
از شب دعوت خصوصى عشق
ماجرايى پر از معمّا ماند
جايى از آسمان ممنوعه
جبرئيل از عروج او جا ماند

 
آسمان از زمان بعثت نور
سرزمينى براى شيعه گذاشت
آتشى در نگاه سلمان ريخت
عشق را در دلش وديعه گذاشت
 
جستجويى به وسعت تاريخ
جاده‏ى اشتياق سلمان شد
عاقبت با كرشمه‏اى عربى
عشق ايرانى‏اش مسلمان شد
 
عاشق خاك پاك ايرانم
اين بهشت پدربزرگ من است
آنچه گفتم در انتهاى سخن
سرنوشت پدربزرگ من است

 

 
 

2) تولّد حضرت علي(ع)

 
 
بهترين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
قبله در قلب قصّه‏هاى خودش
قبل از اين قصّه‏ى عجيبى داشت
دوّمين قاصد قبيله‏ى عشق
روز ميلاد بى‏رقيبى داشت
 
دختر كعبه با تبى آن روز
در خودش مادرانه مى‏تابيد
قبله قلبش پر از تپش شده بود
مكّه تا نيمه شب نمى‏خوابيد

 
خاك آن خانه‏هاى خواب‌آلود
بود نامحرم تولّد او
خانه‏ى لطف آسمانى شد
شاهد اوّلين تشهّد او
 
لحظه‏هاى توّلد آن شير
لحظه‏هاى توّلدى ازلى
ناگهان غرّشى شكفت آنگاه
دو لب كعبه باز شد كه: علی
000   علی علی علی علی علی علی
      علی علی علی علی علی علی
      علی علی علی علی علی علی
      علی علی علی علی علی علی
      علی علی علی علی علی علی
      علی علی علی علی علی علی
      علی علی علی علی علی علی
   علی علی علی علی علی علی علی 
 
مثل لبخند حضرت عيسى
روز ميلاد پر سؤالى داشت
گر محمّد نبود و اعجازش
بود پيغمبر، احتمالى داشت

 
زير چتر خودش گرفت او را
تا كه خورشيد آسمان بشود
تا كه در روزگار عريانى
عشق گرمش لباسمان بشود
 
زير چتر نبى بزرگ شدن
اين سعادت به هر كسى نرسيد
تيرها را ز پا در آوردن
با عبادت به هر كسى نرسيد
 
آرزويم نگين عشق على
يا على عاشق فقير توام
در زمان پر از ظهور قفس
آسمانى و من اسير توام
 
قلّه هرگز در اوج خود نچشيد
ارتفاعى كه در ركوع تو بود
آسمان،كهكشان، سپيده، سحر
در نماز پر از طلوع تو بود
آفتاب از سپیده می‌روید
سایه‌ی شب ولی، شروع تو بود

 

 
 

3)ازدواج ماه و خورشيد

 
 
بهترين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
عيد هر روز عاشقان چندى
خنده‏ى خاتم رسل شده بود
بر لبانش حضور نام على
اوّلين غنچه‏اى كه گل شده بود
 
آن بهار هميشه جاويدان
حرف پروانه را به گل مى‏زد
كم‏كم آيينه‌دار محفل عشق
بين خورشيد و ماه پل مى‏زد

 
آسمان هم على على ‏می‌گفت
عطر او انتخاب فاطمه بود
خنده‏ى ذوالفقارى چشمش
بهترين التهاب فاطمه بود
 
چشم او چشمه‌سار آرامش
دست او شاخه‏اى پر از فانوس
در خيال على قدم مى‏زد
دختر موج‏هاى اقيانوس
 
صبحگاه بلوغ پنجره‌ها
حاصل وصلشان دو شبنم شد
عشق از ديدن حسين و حسن
ابر بارانى محرّم شد
 
آسمان در زمان سجده‏ى خويش
آن دو را روى شانه‏اش مى‏برد
دستشان را گرفته و با خود
گاه‏گاهى به خانه‏اش مى‏برد

 
در جهان این دو كودك غزلى
غنچه‏ى دلبرانه‏اش بودند
با نگاهى به آن دو مى‏خنديد
ماه وخورشيد خانه‏اش بودند
در غزل‌های اهل بیت رسول
شاه‌بیت ترانه‌اش بودند

 


 
 

4) عيد غدير خم

 
 
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
بعد از آن انفجار آغازين
که زمين گرم رفت و آمد شد
چرخ زد چرخ زد هزاران سال
تا شب هجرت محمّد شد
 
از همان ابتداى هجرت او
فتح مكّه هميشه در نظرش
آمد از ارتفاع شانه‏ى او
هر بتى خشم تيشه در نظرش
 
سال‏ها بعد از آن كه آمد و رفت
كعبه با چشم او زيارت شد
با عبور قدوم قافله‏اش
جاده گنجينه‏ى سعادت شد
 
سنگ‏ها با غیاب او رفتند
در سكوتى فراتر از ضجّه
تلخى خاطرآتشان اين بود
روزى از روزهاى ذى‏حجّه
 
غار بود و غروب و غربت و غم
آخرين لحظه‏هاى حج شده بود
خاك از التهاب مى‏جوشيد
جاده از رنج او فلج شده بود
 
در حرا هاله‏ى حرارت بود
آسمان با عصا قدم مى‏زد
خاطرآتش سراسر آتش‏خيز
سر به آن‌سوتر از حرم مى‏زد
 

 
رفتن اين‌دفعه رفتنى سنگين
آخرين رفتن محمّد بود
بين خوابيدن و نخوابيدن
چشم خورشيد هم مردّد بود
 
گونه‏اش لحظه لحظه ديگرگون
بر لبش ذكر يا على مى‏رفت
كعبه با سعى پرصفا مى‏گفت
در كنارم بمان (ولى) مى‏رفت
 
روز ديگر كه حاجيان رفتند
جايى از جاده‏ها جدايى بود
ردّ پاها به خاك مى‏گفتند
اين كه هر قافله كجايى بود
 
صحبت از ساربان آينده
ناقه‏ها بى‏خبر خبر گشتند
بس كه اين اتّفاق جالب بود
جاده‏ها رفته ‌‌رفته برگشتند
 

 
ابرى از آسمان فرود آمد
رود را جانشين دريا كرد
عشق،نشكفته‏هاى دنيا را
راهى اشتياق صحرا كرد
 
دست خورشيديان قلّه‏ى عشق
رفت بالا غدير خم شده بود
در دل خاكيان افلاكى
لحظه‏ها سبز و غصّه گم شده‏ بود
 
حضرت آسمان چنين‏فرمود:
رودهـا پـاره‏هاى دريایند
لحظه‏اى هم اهالى مرداب
سوى آبــى شدن نـمى‏آيند
 
سوره‏ى عشق و عترتم ابدى
در كنـار قـبيله مـى‏ماند
بى‏حديث حماسه‏ى ثقلين
دل بــدون وسـيله مـى‏ماند

 
با كليد تبسّمى ازلى
بــاب علم مــدينه را وا كرد
قطره قطره درون خود لرزيد
تا نـگاهى ‏به سـوى فردا كرد
 
فتنه‏ها ظاهراًَََ شكوفه‏ به ‏دست
آمدند و على على گفتند
موعد آسمان كه سرآمد
در عمل كردنش «ولى»گفتند
 
پاره شد برگه‏هاى آن تقويم
تا كه آمد شب فراموشى
ماه در خانه دل‏شكسته نشست
آسمان شد دچار خاموشى
 
خشم از اين ماجرا تعجب كرد
ذوالفقار لب على خاموش
فاتح خيبر و امير عرب
بود آتشفشان ولى خاموش!

 
در لقب گر چه بود اقيانوس
مدّتى موج از او جدا كردند
كشتيـان جـزيـره‏ى دل را
بر سر صخره‏ها رها كردند
 
قافله قفل غفلت قابيل
روى قلب قبيله‏ها مى‏كاشت
او ولى هسته‏هاى بغضش را
لابه‏لاى نخيله‏ها مى‏كاشت
 
فيلبانان اگر چه ترسيدند
از نگاه پراز ابابيلش
فرصت كعبه‌سازى‏اش كم ‏بود
تا كند جاودانه تكميلش
 
كينه‏ها در ستيز ايمانش
نهروان را پر از جمل كردند
حيله‏ها در مصاف قرآنش
عين صفّينيان عمل كردند
سایه‌ی آسمان که شد کوتاه
زندگی را به غم بدل کردند

 


 
 

5) از رحلت پيامبر(ص)تا شهادت حضرت فاطمه(س)

 
 
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
بوى شب در مدينه مى‏آمد
ابتداى زمانه‏اى بد بود
شد زمانه بدون خاتم و شهر
حامل فتنه‏اى مجّدد بود
 
بى محمّد بهار غمگين‏ شد
غنچه‏ها روى ساقه پژمردند
دست و قلب و نگاه فاطمه از
اشتعال علاقه پژمردند
 
فصل غمنامه‏هاى آن بانو
هر كسى ميوه‏ى فدك مى‏خورد
ديگران ارث و نان قرآن را
او ولى غصّه و كتك مى‏خورد
 
مادر كربلا و خاك بقيع
همسر ماه و دختر خورشيد
قامت بى‏نظير عفّت او
جز نماز و دعا نمى‏پوشيد
 
روزگار يتيمى بابا
مادر كوچك پدر مى‏شد
 
روزگارى براى عشق على
چشم او جاده‏ى سفر مى‏شد
 
روزگارى دگر كنارحسن
شاهد زهر و خون جگر مى‏شد
 
روزگارى دگر كنار فرات
گريه مى‏كرد و بى‏پسر مى‏شد
 
بین ديوار و در پرنده‏ى عشق
روزگارى شكسته پر مى‏شد
 
روزگارى كبودى رخ او
قاصد بدترين خبر مى‏شد
 
بى‌ محمّد از آشيان پر زد
زندگى بعد از او مگر مى‏شد؟
 
بود پيغمبرى على امّا
چهره‌ی فاطمه حجازش بود
با دلى هم‌تبار غار حرا
اوج اعجاز او نمازش بود
 
آتش و خاطراتى از پرواز
بر دلش داغ یک پرستو داشت
يك در دل شكسته شاهد بود
هق ‌هقى كه درون پستو داشت
 
يادش آمد كه آن پرستو گفت:
بعد از اين لحظه‏هاى محرابى
لحظه‏ى دفن من فقط باشد
نيمه‌شب آسمان مهتابى
 
در شب دفن مخفيانه‏ى عشق
اشك‌ها از مزار برگشتند
آرزوهاى كودكان على
دور تنهايى پدر گشتند
 
كوچه‏هاى مدينه مى‏گفتند:
شد على بعد از اين سفر تنها
گفت چاهى ميان نخلستان:
بار اين غصّه را ببر تنها
 
در اذان غروب عاطفه گفت:
كعبه‏ى قلب من، بلالت كو؟
خانه‏ام خلوت است و خاموش است
زندگى، فصل اشتعالت كو؟
 
عشق با گريه‏اى به چشمش گفت:
گر چه در خانه‏ى تو فاطمه نيست
در سفرنامه‏ى قبيله‏ى اشك
اين شروع است و وقت خاتمه نيست
 

 
رنج‌هايى كه در مسير زمان
روح سخت زمين به او مى‏داد
در عوض ميوه‏اى بهشتى را
نخل امّ‏البنين به او مى‏داد
 
كودكى كه كنار رود فرات
عشق از او حساب خواهد برد
 
بوسه مى‏زد نگاه آه على
روى دستى كه آب خواهد برد
 
تا در خیمه‌های خاطره‌ساز
رود را چون طناب خواهد برد
 
یا به یاد لب برادر خود
تشنه از آب عذاب خواهد برد
 
بی پر و ‌بال می‌پرد تا اوج
آبرو از عقاب خواهد برد
 
از دل تشنگان ساغر عشق
اضطراب عِقاب خواهد برد
 
دستشان را گرفته تا کوثر
بی سؤال و جواب خواهد برد

 

 
 

6) شهادت حضرت علي(ع)

 
 
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
مالك ذوالفقار احساسات
در ابوذر دل كميلى كاشت
ريخت در خانه‌ى خدا خونش
چون به ليلاى مكّه ميلى داشت
 
كهكشانى كه راه شيرى او
از شب تار كوفه رد مى‏شد
كاش قلب يتيممان شب‌ها
راه او را كمى بلد مى‏شد

 
نان جو با كمى نمك خوردن
بوده عمرى غذاى مرسومش
ماه و مرغابيان شبى ديدند
بود مهمان ‌امّ كلثومش
 
آن شب از عشق بى‏خبر مانديم
جاده هم رفت و از سفر مانديم
 
واى از آن شب چگونه بود كه در
حسرت چشم رهگذر مانديم؟
 
شب نياورد از او دگر خبرى
منتظر هر چه تا سحر مانديم
 
يك نفر تيغ شوم را برداشت
از همان لحظه بى پدر مانديم
 
آن چنان شد كنار خانه‏ى او
ازدحامى كه پشت در مانديم
 
تا به ما وقت ديدنش برسد
در صف چشم‌هاى‏تر مانديم
 
ديد بين خود و خدا فرقى
ما نديديم و كور و كر مانديم
 
آسمان پيش چشممان جان داد
ما ولى خالى از خطر مانديم
 
آخرين لحظه با تألّم گفت:
با نگاه سفر به مردم گفت:
 
رويش عشق را تلف نكنيد
ريشه در خاك بى‏هدف نكنيد
 
آى مردان خيس اقيانوس
جرئت خويش در صدف نكنيد
 
روح خود را به موج‏ها بدهيد
دست‌ها را اسير كف نكنيد
 
دشت از نى‌زن خطر خالي‌ست
برّه را عاشق علف نكنيد
 
 
توشه‏ى اعتماد حادثه را
صرف چوپان ناخلف نكنيد
 
هر كجا با طناب مى‏خندند
گردن خويش را به صف نكنيد
 
فصل كوچ است اى پرستوها
روى خود را به هر طرف نكنيد
 
اى تعلّق بگو به پرشدگان
بيش از اين صحبت از شرف نكنيد
 
در زمين هر چه مى‏كنيد امّا
كربلا را پر از نجف نكنيد
 
تا كه اين جمله از نگاهش ريخت
ناگهان خانه غرق شيون شد
در شب ضجّه‏ى پرستوها
نوبت آسمان پريدن شد
 

 
اى سحر بعد از او گرسنه بخواب
او دگر روزه‏اى نمى‏گيرد
چون نمازش شكسته شد ديگر
در سفر روزه‏اى نمى‏گيرد
 
بعد از او ذوالفقار سنگينش
سالها گوشه‏اى نشست و گريست
شانه‌هايش به لرزه درآمد
نخل از داغ او شكست و گريست
 
مردمى غافل از ترنّم نور
هيچ شهرى نظيركوفه ‏نداشت
با وجود پدر بزرگ بهار
شاخه‏ى شوقشان شكوفه ‏نداشت
 
با هوس‌سالى هزاره‏ى ننگ
يادگارش درون چاهى ماند
روى پيشانى برادر گرگ
داغ شرمنده‏ى گناهى ماند

 
عاقبت كاروان مى‏آيد تا
يـوسفش را ز چـاه بردارد
تا زليخاى دل به خاطر او
دست خود از گـناه بردارد
 
كودكان قبيله مى‏دانند
ماه در شب به جاى خورشيد ست
طبع من با تمام كودكى‏اش
نور از انتـظار او چيده ست
 
با وجودى‏كه‏كاروان غزل
هر شب از جاده‏هاى‏كج ‏مـى‏رفت
از مسير غديرخم، عمرى
باده‏ى شعـر من به حج مـى‏رفت
 

 

 
 

7) زندگي‌نامه‌ي امام حسن(ع)

 
 
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
مدّتى نقشه‏ى زمين، صد‌‏رنگ
فصل نيرنگى معاويه شد
عفو كن عفو كن كه آوردم
بدترين واژه‏اى كه قافيه شد
 
ساليانى ميان سجّاده
عمرو عاص از نگاه او مى‏ريخت
روى دست خيانت‏ برخي
سكّه‏هاى گناه او مى‏ريخت

 
نسل آيينه رو به نابودى
سنگ‏ها برده‏هاى او بودند
جُعده‏هاى جنون جاهل جنگ 3
در پس پرده‏هاى او بودند
 
اشك و خون جگر، گواه على
بعد از او نوبت حسن شده بود
صلح اگر در ميان نيامده بود
نسل آيينه ريشه‌كن شده بود
 
سال‌ها در هجوم اين همه غم
عشق در خانه‏اش غريب افتاد
با وجود شكوفه‏هاى نجيب
سنگ در خاطرات سيب افتاد
 
باغ را آنچه از نفس انداخت
داغ هم‌دستى مترسك بود
زهر دادن به يادگار على
فتنه‏ى بدترين عروسك بود

 
درد، او را شبى به خود پيچاند
خدعه مى‏گفت: او خطر دارد
 
كوزه‏ى خشك ناله امّا گفت:
او دگر نيّت سفر دارد
 
خواهر خاطرات او مى‏ديد
خون دل‏ها كه در جگر دارد
 
بغض سرخش نشان از آن كه دلش
گفتگوهاى شعله‌ور دارد
 
با تبسّم به آسمان مى‏گفت
شوق رفتن سوى پدر دارد
 
منتظر مانده تا به او برسم
چون از اين ماجرا خبر دارد
 
ديدن لحظه‏هاى زهر‌آلود
كربلاى نگاه قاسم بود
آنچه تاريخ از آن حكايت كرد
بدترين شيوه‏ى مراسم بود
 
دزدها ناشيانه مى‏بردند
تشتى از تكّه‏هاى ياقوتش
حيله با گريه مى‏نشاند آن روز
تير در امتداد تابوتش
 
زندگى قرن‏هاى طولانى
ساكن بقعه‏ى بقيعش كرد
خاك بى‏ارزشى كه آنجا بود
نام او آمد و رفيعش كرد
مرگ شيرين‌ترين مسافرت است
موج این فاجعه فجیعش کرد

 

 
 

8) عاشورا

 
 
بشنو از نینوا «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
از شنيدن نگو كه خسته شديم
تازه اين ابتداى قصّه‏ى ما است
نيزه و خنجر و گلوى حسين
نوبت گريه‏هاى قصّه‏ى ما است
 
كربلا يك‌سر اين چنين مى‏گفت
باختن چار و پنج و شش دارد
دادن سر اگر چه دشوار است
بازى عاشقى كشش دارد

 
حجّ خود را رها نمود آن سال
رفت تا عاشقانه سر بدهد
 
تاب تقويم‏هاى آينده
باگلوى خودش خبر بدهد
گفت: در اين مسافرت بايد
عشق هر مادرى پسر بدهد
 
سرزمينى هميشه رستاخيز
جاده‏اش را به اين سفر بدهد
 
دست سقّا تمام هستى خويشـ
تن به يك رود شعله‌ور بدهد
 
در عطش‏نامه‏هاى شبنم و گل
عشق شش‌ماهه را پدر بدهد
 
خواهر خاطرات خون خدا
تن به هفتاد و دو خطر بدهد
 
غم ، دلش را پر از رقيّه كند
با نگاهى شكسته پر بدهد
 
خوردن تازيانه بر رويش
تاك خون خدا ثمر بدهد
 
قرن‏ها صحبت از همان روز است
روز هفتاد و دو پرنده شدن
پرسپردن به تير غيرت خويش
دل بريدن ولى برنده شدن
 
درد نوشيدن و به لب دادن
قصّه‏ى سرخى از گلوبوسى
آسمانى‏تر از ستاره شدند
خاك‌ها لحظه‏هاى روبوسى
 
غنچه‏ها تشنه‌كام شبنميان
ساغر اشكشان لبالب بود
پرترين جام آن عطش‌خانه
بر سر دست‌هاى زينب بود
 
لحظه‏ى جستجوى گمشده‌اش
گفت: چشم و لبانش عين من است
تا به يك اشك قطعه قطعه رسيد
گفت آيا همين حسين من است؟
 
قطره قطره به چشم خود مى‏گفت
تجربه مى‏كنم اسيرى را
قلب شش گوشه‏اش شكسته شمرد
زخم‏هاى تنى حصيرى را
 
عشق مجنون شد و بيابانى
با چنين خاطرات ليلايى
ماند در لابه‏لاى چنگ رباب
بغض گهواره‏هاى لالايى
 
جنگلى سر بريده را بردند
دشت آواره عبورش شد
راز اين قصّه را نمى‏دانم
خون گل مايه‌ى غرورش شد
 
قلب امّ‌البنين خبر شد در
لحظه‏هاى شكست احساسش
كاروان بى‌ حسينيان برگشت
آب شد خاطرات عبّاسش

 
خاطرات سقوط مشك وگلو
قصّه‏ى قطره قطره قطره‏ى آب
دست‌هايى جدا و جارى شد
جويى از جرعه جرعه جرعه جواب
 
بعد از اين عصرهاى عاشورا
ناله‌ همچون سكينه خواهم زد
بيش از اين تا بگنجد عشق حسين
مشت بر روى سينه خواهم زد

 

 
 

9) زندگی‌نامه‌ی امام سجّاد(ع)

 
 
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
آسمان را به كربلا كشتند
يك پرنده در آن ميان باقى
در حريم حرارت و تشويش
نینواى پدر شد و ساقى
 
گريه‏ام آشناى سجّاد است
قلب من كوچه‏ى پريشانى
بعد از اين عاشقانه مى‏گويم
مثل تركيب‌بند كاشانى

 
وارث صبح سرخ اكنونم
من به خون ستاره مديونم
مسكنم سايه‌سار ثابت كيست؟
غرق انديشه‏هاى مظنونم
آى مولاى اشك و سجّاده،
مدّتى كرده‏اى دگرگونم
با اجابت بيا كه مى‏خواهد
نور عشق تو را شبى‌خونم
بس كه نامحرم خلوص توام
عمرى از خيمه‏ى تو بيرونم
نام تو با بقيع باقى ماند
من كه در نام خويش مدفونم
اين كه در شرح ماجراى غمت
فرصتم دادى از تو ممنونم
بهتر است از دلت طلوع كنم
اوّل از كربلا شروع كنم
 
خنجرى غنچه را غضب مى‏كرد
آبرو گريه بر عرب مى‏كرد
گرگ هم شكوه داشت از مردم
شرم از اين همه لقب مى‏كرد
روز داغ پرنده‌سوزان بود
آب، خود را ابولهب مى‏كرد
غيرتى با طناب سرخ رگش
برق شمشير را ادب مى‏كرد
تا قدم مى‏گذاشتى بيرون
خيمه از دورى تو تب مى‏كرد
با تمنّا تمامى تاريخ
طول عمر تو را طلب مى‏كرد
نام سبز تو را به اسماعيل
كُندى دشنه منتسب مى‏كرد
حافظ نسل عاشقان بودى
عشق، خواهش به اين سبب مى‏كرد
بعد از آن گر يتيم چشم به راه
روز را نان نخورده شب مى‏كرد
كيسه‏اى زير شرم شانه‏ى تو
لحظه‏ها را پر از رطب مى‏كرد
ما رطب خورده‏ى نگاه توايم
عاشق خاك سجده‌گاه توايم
 
جاده‏ها از تو نام مى‏بردند
بويى از انتقام مى‏بردند
 
غنچه‏هاى قبيله‏ى گل را
دست‌هاى حرام مى‏بردند
شعله‏ها بود و پرْ پرستوها
سهم خود هر كدام مى‏بردند
خاطرات بريده‏ى خود را
بعد از آن قتل‌عام مى‏بردند
مطمئنّم كه با تبّرك خاك
مُهر خود را به شام مى‏بردند
مُهر وقتى سرِ بريده شود
آيه‌ی عشق از آن شنيده شود
 
تجربه كرده‏اى كبوتر را
بهترين زخم سرخ پرپر را
آرزوى تو اين كه با خونت
مى‏بريدى گلوى خنجر را
يا مى‏آوردى از حوالى آب
دست‏هاى پر از برادر را
ديده‏ى تشنه‏ى تو مى‏نوشيد
اشك‏هاى يتيم خواهر را
روح تو مى‏كشيد بر دوشش
سال‏ها سايه‏هاى بى سر را
 
تا بگيرد صداى تيغ لبت
انتقام گلوى اصغر را
با زبانت به جنگ مى‏بردى
بهترين واژه‏ى دلاور را
ارث تو تيغ و خون و سجّاده‌ست
بيش از اين اتفاق افتاده‌ست
 
در تو صدها نگاه بارانى‌ست
موجى از سجده‏هاى طولانى‌ست
آى دريا بگو به ساحليان
سرنوشتت چرا بيابانى‌ست؟
شهرِ بانوى عشق تو اينجاست 4
شهر خورشيدهاى عرفانى‌ست
با تو احساس مشترك داريم
نيمى از ريشه‏ى تو ايرانی‌ست
عشق ما آيه‏ى شريفه‏ى توست
صفحه‏ى قلبمان صحيفه‏ى توست
 
كربلا تجربه شد و بايد
عاشقان را به زهر مردم كشت
دل چگونه دوباره زنده كند
زندگى را كه بوى گندم كشت
 
چشمشان خالى از ترنّم نور
حاكم روحشان ولی‌دو هوس 5
ذهنشان ظلمتى بدون عبور
بال ايمانشان درون قفس
 
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش او هم آوردند
گريه‏اى عاشقانه لازم شد

 

 

 

10) زندگي‌نامه‌ي امام محمّدباقر(ع)

 
 
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
روزگارى سكوت و حنجره‏ها
غافل از صاحب صحيفه شدند
قلب‌هايى شبانه سكّه زدند
خانه‏ى خلوت خليفه شدند
 
تشنگى مسجد هميشه‏ى آب
رود از حجم غصّه لاغِر شد
بعد از آن در قبيله‏‌ی دل‌ها
قارى اين صحيفه باقر شد
 
با قرارى كه با مدينه گذاشت
او مدير شروع مدرسه شد
درس‏هايش پر از صحيفه‏ى نور
عشق، بانى اين مؤسّسه شد
 
كينه‌هايى كه نور راكشتند
ميلشان خواندن صحيفه نبود
آيه‏ها در شب فراموشى
چون‌كه در خدمت خليفه نبود
 
سال تحصيلى ستاره‏ى شرق
هر سحر جلسه‏ى اكابر بود
از لبش جرعه‌جرعه مى‏نوشيد
كودك مكتبش كه جابر بود
 
نى‌زن نينوا نگاهش بود
نيزه در خاطراتش ماهش بود
 
دفتر خاطرات او صحرا
خارها‌ در مسير آهش بود
 
 
كودك بغض او شبى كه شكست
كربلا دشت بى‌پناهش بود
 
رشدشان سر به كهكشان مى‏زد
قلب مردم اگر گياهش بود
 
هر كه از نور او نمى‏نوشيد
عيب از خاطر سياهش بود
 
جويبارى كه آبروى حيات
از دو چشمه درون او جارى
آبى از خاك كربلا و بقيع6
بود در رنگ خون او جارى
 
عشق ما شد نظاره‏ى نفسش
با نسيم بهاره‏ى نفسش
 
قل اعوذ بربّ «نون و قلم »
پاسخ استخاره‏ى نفسش
 
تا شكافد تمام مجهولات
با يكى دو اشاره‌ى نفسش
 
آسمان را شبانه نوشيدند
عاشقان از ستاره‌ى نفسش
 
كاش در بركه‏هاى دل بچكد
قطره‌اي از عصاره‌ى نفسش
 
شعر من ساده است و سنگین است
وسعت استعاره‌ی نفسش
 
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش اوهم آوردند
باقر آن لحظه‏اى كه عازم شد
 
نى‌زن نينوا حزين مى‏زد
بانگ ايّاك نستعين مى‏زد
 
زهر آن لحظه‏هاى قهر‌آلود
آسمان را شبی زمين‌ مى‏زد
 
داغ او تير پنجمين را بر
قلب پيغمبر امين مى‏زد
 
كهكشان هم ستاره‌گريان شد
نبض باقر كه نقطه چين مى‏زد
 
او كه در غربت شبانه‏ى شهر
آرزومند صبح صادق بود
هم‌سفر با سحر تنفّس او
صاحب بهترين سوابق بود
 
كعبه شد عاقبت سيه‌پوشش
ناله‏ مي‌زد مدينه از جوشش
 
ناله‏ى نور را شنيد آن شب
از بقيع هميشه خاموشش
 
زندگى را به گوشه‏اى انداخت
تا بگيرد پدر درآغوشش
 
صادقش را صدا زد آن ساعت
قطره اشكى چكاند در گوشش
 
تا نگردد براى يك لحظه
تشنه‏ى كربلا فراموشش

 

 

 

11) زندگي‌نامه‌ي امام جعفر صادق(ع)

 
 
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
بين چندين نگاه بارانى
پنجمين عشق از اين قفس پر زد
نيمه‌شب در هواى دم‌گيرى
پنجره باز شد نفس پر زد
 
زندگى لحظه لحظه پژمرد و
چشم او خالى از دقايق شد
تا نگردد كلاس دل تعطيل
نوبت نور صبح صادق شد
 
او كه در گوشه‏ى حجاز لبش
زمزم مذهب زلالى داشت
روى جغرافياى داغ كوير
بيشه‌اي شرجى و شمالى داشت
 
بى‏قيامت زمان من صورش 7
لحظه‌ها لحظه‏ لحظه‏ معراجى
مى‏شود بر فراز لب‌هايش
عاشقى تا هميشه حلاجى
 
چشمه‏ى زايش و تراوش عشق
مادر ثروت نگاهش بود 8
مى‏شد از چشم‏هاى او سيراب
هر كه در امتداد راهش بود
 
بود درياى ساكتى امّا
موج فرداى شيعيان مى‏شد
 
ظلمت آلودگان نمى‏ديدند
صبح باچشم او عيان مى‏شد
 
 
در سحرگاه غفلت گندم
چشم او جام ارغوان مى‏شد
 
در زمانى كه بغض تلخ زمين
درگلو مثل استخوان مى‌شد
از سر‌انگشت او غزل مى‏ريخت
با قلم‏ها كه هم زبان مى‏شد
 
تا كه نى مثل نيزه‏ها نشود
يك قلم‌ساز مهربان مى‏شد
 
نوح اگر تا زمان او مى‏ماند
با نفس‏هاى او جوان مى‏شد
 
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش او هم آوردند
گريه‏اى عاشقانه لازم شد
 
كعبه شد عاقبت سيه‌پوشش
ناله‏ مي‌زد مدينه از جوشش
 
ناله‏ى نور را شنيد آن شب
از بقيع هميشه خاموشش
 
زندگى را به گوشه‏اى انداخت
تا بگيرد پدر در آغوشش
 
كاظمش را صدا زد آن ساعت
قطره اشكى چكاند در گوشش
 
تا نگردد براى يك لحظه
تشنه‏ى كربلا فراموشش

 

 
 

12/ زندگي‌نامه‌ي امام موسي كاظم(ع)

 
 
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
گريه‏ى باغبان گل‏ها از
زندگى‌نامه‌ی شقايق بود
نظم اين لحظه‏هاى بارانى
نذر انديشه‏هاى صادق بود
 
آنكه آينده خواه موسى بود
نيل با دست او به راه افتاد
بين نامردمان كه موسى رفت
لحظه‌هايش به دست آه افتاد

 
برد نيلش ولى به ساحل رنج
سرنوشتش بدون آسيه بود
طور او ميله‏هاى زندانش
وحى او آيه‏هاى مرثيه بود
 
با وجود نسيميان در باغ
بوى گل در قفس مگر مى‏شد؟
آسمان در قفس نمى‏گنجد
زندگى بى‏نفس مگر مى‏شد؟
 
بود در خدمتش تنفّس صبح
شاخه‏اش را اگر چه مى‏كندند
هركجا گنبدى شكوفا شد
بذر او را چنين پراكندند
 
در قم و در تمامى ايران
مشهد و چلچراغ شيرازش
يك گل و اين‌همه شكوفه‏ى عشق
من فرو مانده‏ام در اعجازش

 
تا كه دريا بگيرد آرامش
موج با سنگِ ساحلى، مى‏ساخت
پاى ما خسته بود و راهش دور
هر كجا كعبه‏ى دلى مى‏ساخت
 
بر لبش معجزات نورانى
خشم فرعونيان به تنگ آمد
با شكست تمام ساحره‏ها
كاسه‏ى زهرشان به جنگ آمد
 
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش او هم آوردند
گريه‏اى عاشقانه لازم شد
 
دست‌هايش به لرزه درآمد
كم كم از ميله‏ها رها شد و رفت
 
گردبادى در آسمان پيچيد
نيمه‌شب از زمين جدا شد و رفت
 
 
مونس خاطرات زندانى
نغمه‌ساز خداخدا شد و رفت
 
لحظه‏ى پر گشودنش ملكوت
غرق «مولا، بيا بيا» شد و رفت
 
او كه عمرى ميان غصّه نشست
با تبسّم شبانه پا شد و رفت

 

 
 

13) زندگي‌نامه‌ي امام رضا(ع)

 
 
بشنو اين داستان، «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در سفرنامه‌اي بدون ورق
 
در هجوم حجيم احساسات
باقرى صادقانه كاظم شد
شاكر موج و ابر و بارانم
طبعم از لطف هر سه ناظم شد
 
بهترين بذرشان رضا، مى‏خواست
بعد آن ساكن مدينه شود
تا حضورش براى رويش عشق
تك درختى در اين زمينه شود

 
در چنان روزگار طوفانى
رويش نام از او معما شد
لحظه‏هاى مناسبى‌كه رسيد 9
تاج وادى از او شكوفا شد
 
رويش او هميشه مى‏انداخت
لرزه بر لحظه‌هاي مأمونش
تا كه يك نامه آمد و اين بود
هجرتى جابرانه مضمونش
 
رنج، دستور هجرتش مى‏داد
چون كه او بهترين رضايش بود
در لگدكوبْ سال غنچه و گل
رفتن او به مقتضايش بود
 
كعبه را از مدينه مى‏بردند
مردمانی كه كافرش بودند
آن‌كه با كاروان به ايران رفت
آرزوها مسافرش بودند

 
جابه‏جا شد اگر چه ريشه‏ى عشق
خاك اين سرزمين مساعد بود
او امام تمام گل‏ها شد
ابر در آسمان كه شاهد بود
 
جاده‏ها را پياده مى‏آمد
اين چنين وارد خراسان شد
كعبه آمد خودش به جانب ما
حج براى هميشه آسان شد
 
گفت در ابتداى نيشابور
عشق اگر در شما وسيله شود
قلعه‏ى لااله‏الااللّه
بهترين مسكن قبيله شود
 
دل اگر قلعه را نمی‌بیند
علّتش ديدن قصور شماست
هر كسي واردش نخواهد شد
عشق ما كوچه‌ي عبور شماست

 
گرچه ظلمت هميشه دستش در
خون هر غنچه‏اى فرو ‌مى‏شد
با طلوع سپيده‏ى خورشيد
دست او بر قبيله رو مى‏شد
 
آسمان را شبانه دعوت‌كرد
تا دهد يك دو دانه انگورش
«تاك، شرمنده‏اى هميشگى است»10
چون كه شد جاهلانه مأمورش
 
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش او هم آوردند
گريه‏اى عاشقانه لازم شد
 
ساعت هشت شب 1/1غم
تيرگى نوبت هوا شده بود
زندگى با رضا نشست و گريست
چون اميد از دلش جدا شده بود

 
نيمه شب در به روى مردم بست
تا ببيند رخ جوادش را
آسمان در غروب خود مى‏خواست
كهكشان پر امتدادش را
 
بعد از آن در حريم دل‌هامان
گنبدى جاودانه بر پا شد
كاروان بى حضور او برگشت
صحن او سهم ديدن ما شد
 
يا على ابن حضرت موسى
اى كه سلطان آرزوهايي
موج‏ها قطره قطره می‌دانند
ساحل امن آبروهايي
 
ضامن آرزوی دشت غزل!
اى رواقت بهشت شاعرى‌ام
مى‏رسد ياد تو به فريادم
لحظه‏هاى زلال زائرى‌ام

 
زیر این خاطرات بارانی
قلب خود را دخيلتان بستم
با لباس و نگاه سرمه‏اى‌ام
خادمانه غلامتان هستم
 
آرزوی مرا شفا دادى
لال بودم مرا صدا دادى
 
عطرى از گنبد طلايی‌تان
هم به هر قلب مبتلا دادى
 
بر لبان كبوتران غزل
نغمه‏هاى رضا رضا دادى
 
روحم آواره‌ى زمين شده بود
در حريمت دوباره جا دادى
 
در شب نيلى ستاره‏ى اشك
دست موساى ما عصا دادى
 
با حضورت چه افتخارى به
قلب اقوام آريا دادى
 
هم به مرغابى ارادتمان
موج عشق خود آشنا، دادى
 
هم به اين داستان طولانى
شرح زيباى ماجرا دادى

 

 
 

14/ زندگي‌نامه‌ي امام جواد(ع)

 
 
بشنو اين داستان، «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
ساعت هشت شب 1/1غم
تيرگى نوبت هوا شده بود
زندگى با رضا  نشست و گريست
چون اميد از دلش جدا شده بود
 
نيمه‌شب در به روى مردم بست
تا ببيند رخ جوادش را
آسمان در غروب خود مى‏خواست
كهكشان پر امتدادش را

 
بعد از آن در حريم دل‌هامان
گنبدى جاودانه بر پا شد
كاروان بى حضور او برگشت
صحن او سهم ديدن ما شد
 
نيمه‌شب كاروان به راه افتاد
ساربان سنّ و سال كودك داشت
تا رسيدن به آخرين مقصد
قلب بى باوران به او شك داشت
 
لطف او نور اگر نمى‏انداخت
زندگى مرگى انجمادى بود
بردل جاده‏ها حكومت كرد 11
گرچه فصل بى‌اعتمادى بود
 
شد حضورش هميشه همهمه خيز
بس كه با سنگ در مناظره بود
بى تقلّاى چشمه‏ى نفسش
دشت انديشه پرمخاطره بود

 
شيوه‏ى روزگار نيرنگى
آسمان كشتن و عزادارى
خدعه بعد جغد بغدادى
زهرى از ازدواج اجبارى
 
غنچه‏ى دوّم و نهم در رنج
فصل پاييزشان شباهت داشت
زشتى ماجرا به حدّى كه
گفتنش واقعا قباحت داشت
 
باغ را آنچه از نفس انداخت
داغ هم‌دستى مترسك بود
زهر دادن به يادگار على
فتنه‏ى بدترين عروسك بود
 
آب را زهر مشتعل كردند
نام ابليس را خجل كردند
 
عدّه‏اى زن‌نماى شوهر‌كش
زندگى را چنين كسل كردند
 
 
دل هم از اعتبار خود افتاد
بس‌كه فتنه به نام دل كردند
 
عشق شرمنده‏ى صداقت شد
حيله‏ها را که متّصل كردند
ردّشان تا اُحد نمايان شد
كينه‏ها را كه منتقل كردند
 
ناله‏اى تا به آسمان نرسد
پشت در كلّ‏ و كلّ‏ و كل كردند
 
از سر چشمه بى‌خبر بودند
«آب‏ها را دوباره گل كردند»[6]  
 
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش او هم آوردند
گريه‏اى عاشقانه لازم شد
 

 

 

 

15) زندگي‌نامه‌ی امام هادي(ع)

 
 
بشنو اين داستان، «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
خاك دنيا به يمن بركت عشق
نرگس و عطر ناب سوسن داشت 14
با وجود سكوت ثانيه‏ها
شرح حال شكوفه گفتن داشت
 
قلب من، بعد از اين مواظب باش
غرق دنيا حواس ما نشود 12
زندگى با تعلّقش هرگز
مانعى در تماس ما نشود

 
نه ستاره به آسمان رفتند
روحشان در زمين نمى‏گنجيد
گرمى انفجار لب‌هاشان
در چنين سرزمين نمى‏گنجيد
 
بعد از آن در تمام آينه‏ها
نورى از چشم چشمه‏ى هادى
جلوه كرد و درخششى انداخت
تا بتابد فروغ آبادى
 
هركجا چشم عاشقى وا بود
ديدنش را پر از هدايت كرد
از وطن رو به سوی غربت و غم
ترك زيباترين ولايت كرد
 
هم‌زمان از تبار ظلمتيان
فتنه‏اى نامى از توكّل داشت
دست‌هايى پر از توحّش مست
خاطرى خالى از تعقّل داشت

 
يك شب از التهاب مستى خواست
شعر و رقصيدن از سلاله‏ى نور
طبع هادى ولى به كامش ريخت
آتش تلخى از پياله‏ى نور
 
در مقام خلیفه اللّهى است
متوكّل اگر شود انسان
مى‏شود قاتل هدايت و نور
متوكّل اگر شود اين‌سان 13
 
آى مردم فقط زمانه‌ي ما
راه كرببلا كه بسته نبود
در زمان امام هادى هم
كربلا جز دلى شكسته نبود
 
او كه مثل ستاره‏اى در شب
رهنماى مسافران مى‏شد
رشته‏ى آسمانى پيوند
بين قلب برادران مى‏شد

 
سالهادفتر غزلهايم
از حضورش چه بى‌نصيب افتاد
 
تا قدم زد شبى در احساسم
ناگهان دل به فكر سيب افتاد
 
سيب سرخ هدايت علوى
دست طوفان نانجيب افتاد
 
بردش از شهر خاطرات نبى
تا به شهر غمى غريب افتاد
 
باغ از داغ او به سوگ و سكوت
نغمه از چشم عندليب افتاد
 
در شب لحظه‏هاى زهر‌آلود
از تب و تاب او طبيب افتاد
 
از مسيحا دمش مسيحاتر
بر زمين نقشى از صليب افتاد
 
 
اين غزل در عزاى هادى سوخت
اوّلش قافيه عجيب افتاد
 
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش او هم آوردند
گريه‏اى عاشقانه لازم شد

 

 
 

16) زندگی‌نامه‌ی امام عسكري(ع)و غیبت امام زمان(عج)

 
 
آخرين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خوانده‏ام قرن‏هاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
 
ده درختى كه باغ دل‌ها داشت
يا شكستند و يا بريده شدند
سيب‌هاشان اسير حمله‏ى باد
از زمانى كه برگزيده شدند
 
باغبان آخرین امیدش را
كاشت در يك هواى پاييزى
گر بدانى تو عمق واقعه را
قلب را قطره قطره مى‏ريزى

 
آسمان ریشه‌ی درختش را
درچنان فصل نامساعد عشق
نیمه شب از مدينه بیرون برد
تا بماند گل عقايد عشق
 
دست‏هاى شرور سنگ‌آلود
تشنه‏ى كشتن شكوفه شدند
عهد و پيمان گسستگان همگى
مثل نامردمان كوفه شدند
 
تا مبادا هميشه ميوه دهد
ارّه‏ها در كمين او بودند
بادهاى بد بيابانى
تشنه‏ى سرزمين او بودند
 
شكل آينده‏ى شكوفه‏ى عشق
سيب سرخى به نام مهدى بود
باغبان و شكوفه عاشق هم
بينشان جاودانه عهدى بود
 

 
خواهش باغبان نچيدن اين
ميوه‏ى آخرين درختش بود
زحمتش را دگر هدر دادن
ماجراى هميشه سختش بود
 
ميوه و شاخه و درختش را
مرگ، تقديم ديگرى مى‏كرد
تا نباشد دوباره تكرارى
فكر تصميم ديگرى مى‏كرد
 
سيب را سبز از درختش چيد
تا كه فرداى عاشقان برسد
عشق در آرزوى ديدن اوست
تا كه از جاده‏ى زمان برسد
 
عاقبت در ميان آن همه رنج
زهر در پاى آن درخت افتاد
ارّه‏ها حمله‌ور به شاخه و برگ
ناگهان از توان درخت افتاد
 

 
لشكرى وحشيانه دورش ريخت
تا نيايد كسى تماشايش
چشمشان كور و دستشان مغرور
غافل از سيب سرخ فردايش
 
آى سيبى كه غايب از نظرى
كى تو را مى‏توان نظر كردن؟
لااقل اين زمان اجازه بده
از در باغ تو گذر كردن
 
تا رسيدن به آن جزيره‏ى عشق
بايد از آب بى‏كران برويم
با عبور از تمام اين امواج
گاه‏گاهى به جمكران برويم
 
جمكران تو قلب عاشق ما است
جمكرانى كه چاه درآن نيست
نامه‏ام را كجا بيندازم
توى چاهى كه ماه در آن نيست

 
كودكى پير شد جوانى مرد[7]
ديركردى قسم به چشمانت
عمر، كوتاه و من نمى‏دانم
عاقبت مى‏رسم به چشمانت؟
 
تا بريزد دوباره خون سكوت
غرّش ذوالفقار را بردار
لحظه‏اى از مقابل چشمم
پرده‌ى انتظار را بردار
 
زندگى بى تو دشت مظلومى است
تشنه‏ام تشنه‌ى عدالت تو
توشه‏اى جز هوس ندارد دل
واى من مردم از خجالت تو
 
تجربه کرده بارها تاریخ
عهد را موریانه‌ها خوردند
دور باطل نصيب پیمانه ست
مغزمان را رسانه‌ها خوردند

 
عذر مى‏خواهم از روايت اين
ماجراهاى تلخ و زهرآلود
با تبارت ببين چه‏هاكرده ست
زهر نامردمان قهرآلود
 
زهر در جامشان بيا  بنشان
شعله در كامشان بيا  بنشان
 
بر زمين تا دوباره ننشينند
خاك بر نامشان بيا  بنشان
 
دارهايى براى گردنشان
وقت اعدامشان بيا  بنشان
 
چاه‏هايى عميق و تو در تو 15
زير هر گامشان بيا  بنشان
 
سنگ آتشفشان‏ترين غم را
روى اوهامشان بيا  بنشان

 
برف سنگين روز قطبى را
بر سر بامشان بيا  بنشان
 
اى طلوعت پر از ستاره‌ى عشق
اى مسيحاترين دوباره‏ى عشق
 
عشق را هر زمان كه مى‏خواهم
تو همانى همان كه مى‏خواهم
 
با نسيمى بيا به ديدارم
گاه‌گاهى تكان كه مى‏خواهم
 
يك شب از سوره‏هاى چشمانت
آيه‏اى را بخوان كه مى‏خواهم
 
در كبوتر شدن زمين گيرم
سهمى از آسمان كه مى‏خواهم
 
آرزوى من اينكه جانم را
بسپارم بدان كه مى‏خواهم
 
 
غير از اين شيوه‏هاى معمولى
عاشقم آن چنان كه مى‏خواهم
 
انتظار منی سپیده‌ی عشق،
صبح باشی، عیان که می‌خواهم
 
از ميان تمام اين مردم
تو همانى همان‌كه مى‏خواهم
 
زير بال مرا بيا و بگير
اى امام زمان كه مى‏خواهم
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
 

توضيحات

 
1ـ اشاره به آيه «انّا اعطيناك الكوثر»
2- عام الحزن: سالى كه پيامبر ‏با وفات حضرت خديجه و حضرت ابوطالب دو حامى بزرگ خود را از دست داد
3ـ جعده: همسر بى‏وفا و قاتل امام حسن(ع)
4ـ  شهربانو: همسر ایرانی امام حسین(ع) و مادر امام سجّاد(ع)
5ـ وليد: حاكم زمان امام سجّاد(ع)
6ـ امام باقر(ع) تنها امامى است كه مادرش هم امام‏زاده بود. امّ‏عبداللّه،همسر امام سجّاد (ع) دختر امام حسن(ع) بود
7ـ منصور: حاكم زمان امام صادق(ع)
8ـ ام فروه: مادر ثروت: نام مادر امام صادق(ع)
9- سبيكه: نام مادر امام جواد(ع) است خداوند پس از سال‏ها بی‌فرزندی، امام جواد(ع) را به امام رضا(ع) عطا كرد.
10- تاك‏ها هر سال در ميلاد او شرمنده‏اند
از هجوم بادمسمومى كه دنيا راگرفت (مريم ابولى)
11- اشاره به طى الارض امام جواد(ع)
12- سمانه: مادر امام هادى(ع)
13- متوكّل خليفه­ى عباسى در زمان امام هادى(ع)
14- سوسن: مادر امام عسكرى(ع)
15- «و عمل هركس كه بى قدر و سبك وزن است جايگاهش در قعر گودال جهنّم است» آيه‌ى 9 سوره‌ى القارعه  


1. پيامبر
2. ادبى
3. فرشتگان
[4]. با تلفّظ ياى نكره
[5].  با تلفّظ مهربانى: مهربان بودن
[6]. آب را گل نكنيد (سهراب سپهرى)
[7]. با تلفّظ كودكى: كودك بودن، جوانى: جوان بودن
کلمات کلیدی این مطلب :  بهترین ، داستان ، شعر ، زندگی نامه ، چهارده معصوم ،

موضوعات :  آیینی و مذهبی ،

   تاریخ ارسال  :   1392/12/2 در ساعت : 13:54:45   |  تعداد مشاهده این شعر :  1356


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

بازدید امروز : 7,241 | بازدید دیروز : 11,036 | بازدید کل : 122,937,880
logo-samandehi