درآمدى بر ادب آيينى و منظومهی حضرت آسمان
ادب آيينى در ايران پيشينهاى بسيار ديرينه دارد. نخستين سرودهى ايرانى كه از فراسوى هزارهها به يادگار مانده است و آن را مىتوان كهنترين شالودهى ادب ايرانى دانست گاهان زرتشت است. وخشور[1]باستانى ايران در سرودههاى گاهانى با اهورامزدا راز مىگويد و او را به پاكى و والايى مىستايد.بر اين پايه سخني بيهوده و برگزاف نخواهد بود اگر بگوييم كه ادب ايران با شعر آييني آغاز گرفته است. اين گونه شعر در درازناى تاريخ فرهنگى وفرهيزشى[2]ايران ريخت ها و رنگها، نمودها و نشانهاى گوناگون يافته است امّا همواره بنيادىترين و گستردهترين گونهى ادبى مانده است.
گونهگونى و رنگارنگى ادب آيينى در فرهنگ ايرانى بسيارافزون تر و پيچيدهتر از آن است كه بتوان آن را در آنچه (سرودهى دينى) يا (شعر مذهبى) ناميده مىشود، درفشرد و فروکاست و گنجاند. نمونه را در اين گونه از ادب است كه بغبانوان و بغدختانى[3]همچون آناهيتا به شيوهاى شگفت از ايران باستان به ايران نومىآيند كاركرد باورشناختى خود را فرو مىنهند وكاركردى ادبى مىيابند و در چهرهى دلداران غزل پارسى رخ مىنمايند.همچنان درادب آيينى ايران است كه كيشهايى كهن همانند كيش مهرى و مانيكى (مانوى) نو مىشوند و در سامانهى ساختارى ويژه كه آن را (مغانه سرايى) يا سرودهى قلندرانه مىناميم باز مىتابند و به ديدار مىآيند. با اين همه هر چند ادب آيينى را در ايران پيشينهاى ديرينه و درخشان است،اين ادب در روزگار ما از فرّ و فروغ پيشين بىبهره مانده است و در دام تنگ ريختگرا و رويه نگرى افسرنده و افشرنده در افتاده است و جان و جنب و تب و تاب و شور و شرار هنرى وانگيزشى خويش را از دست داده است. از اين روى به ناچار ادب آيينى هنگامى ديگر بار، روايى و كارايى خواهد يافت كه رستاخيزى نو در آن رخ بدهد. خوشبختانه نشانههايى از اين رستاخيز در گوشه و كنار فراديد مىآيد و اخگرهايى در دل تاريكى مىدرخشد كه نويد روزى روشن و جان افروز را در اين گونه از ادب مىتواند داد.
يكى از اين نشانههاى اخگرگون اميدآفرين سرودهى بلند حضرت آسمان است.اين سروده كه بازگفتى هنرى و شاعرانه از تاريخ اسلام است بهويژه در ساليان نخستين آن ،هم در پيكره هم در پيام سرودهاى است نوآيين و از گونهاى ديگر. زبان به كار رفته در آن زبانى است پندارينه و رمزگراى و نمونشى كه زمينهاى رازآلود و آكنده از سايهروشنهاى معنايى و عاطفى را در سروده پديد آورده است و خواننده را برمىانگيزد و درمىكشد و همراه با شعر پيش مىبرد ورخدادهاى بنيادين تاريخى را يك به يك در ياد و نهاد اومىشكوفاند و برمىخيزاند.از آن روى كه يادكرد اين رخدادها به شيوهاى نهانى و هنرى است و با بهره جستن از شگردهاى ادبى و به يارى چشمزد و نمونش (اشارت) خواننده خواه ناخواه در آنها در مىآويزد و با آن در مىآميزد. بدينسان تاريخ كه در سرشت وگوهر، خشك و دژم است با جادوى هنر و برخوردار از كارمايههاى روانى و عاطفى به پديدهاى نهادين و ناگزير براى خواننده دگرگون مىگردد و وى بى آن كه بخواهد و بداند بدان دل مىدهد و از آن پديدهاى درونى و فردى مىسازد به گونهاى كه گويى تاريخ سرگذشت خود اوست و رخدادهاى بازگفته و بازنموده در سروده به راستى بر وى گذشته است. استوار برآنم كه حضرت آسمان سرودهاى است نوآيين و بنيادين كه مىتواند شالوده و روندى ديگرسان را در ادب آيينى ايرانى در اين روزگار بريزد.
براى سرايندهى حضرت آسمان كه چهارسال از زندگانیاش را در پديدآوردن اين سروده كرده است يا بدان سان كه خود مىگويد چهار سال روزان و شبان با آن زيسته است از درگاه دادار آرزوى كامگارى و بختيارى دارم و اميد مىبرم كه همواره بيش از پيش سر بر آستان حضرت آسمان بتواند سود و شورانگيز و شررخيز بتواند دربارهى آن سرود.
ميرجلالالدّين كزّازى
1384
1) زندگینامه پیامبر(صلی الله علیه و آله)
بهترین داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از این
در كتاب دلى بدون ورق
سال تاريخساز عامالفيل
كوه در ابتداى دامنه بود
آرزو با غروب عبداللّه
زندگىخواه بطن آمنه بود
آسمان در لباس مامايى[4]
ثانيهدار فصل زايش او
درد در انتظار تابيدن
پشت ابریترین نيايش او
حسّ مادر شدن كه صاعقه زد
گريهى نيمهشب طلوعش بود
طاقها را به لرزه درآورد
اين فقط نقطهى شروعش بود
قاصد آسمان چهرهى او
وقت ناميدنش مردّد شد
در نسبنامهی قبيلهى عشق
بهترين نام او محمّد شد
او كه در ابتداى خنديدن
شير در سفرهى وليمه نداشت
در مسير ظهور كودكىاش
دايهاى هم بجز حليمه نداشت
گردش روزگار تنهايى
بود همصحبت قديمى او
مادرش پرگشود و كامل شد
قصّهى غصّهى يتيمى او
هر نگاهش هزار و يك يوسف
روزگارى كه شهر، گرگش بود
مدّتى در زمان قحطى عشق
سايهبانش پدر بزرگش بود
سايهى سايهبان او كوتاه
بار ديگر زمان آهش شد
بسكه از چشم او غزل تابيد
كوه ابوطالب نگاهش شد
سالها را درون خود مىريخت
از لبانش صدا نمىآمد
برّهى قلبش از حوالى كوه
با شبانش شبانه مىآمد
در خيابان سمت كعبه نبود
هيچ همسايهاى براى دلش
مثل اصحاب كهف خاطرهها
غار شد دايهاى براى دلش
بود تنهاترين ستارهى شهر
عشق وقتى به اين نتيجه رسيد
در بهار ظهور آينهها
موسم ديدن خديجه رسيد
بوسهى آسمان نصيبش باد
چشم اگر اينچنين وسيله شود
مىتواند به يك نگاه لطيف
ساربان دل قبيله شود
سال زيباترين تجارت او
اعتماد آمد و امينش كرد
اوّلين كاروان كه حركت كرد
مرد رؤياى سرزمينش كرد
شد عزيز دل اهالى نور
عشق، دنياى بهترى دادش
هم جمالى جميل و جنجالى
هم زليخاى بهترى دادش
زندگى در نگاه او زيبا
آبى و سبز و ارغوانى بود
خنده را فرش كوچهها مىكرد
او كه سلطان مهربانى[5]بود
خلق و خويش بهانهى خلقت
نقطهى عطف آفرينش بود
بين خورشيد و كهكشان و زمين
چشم او آفرينگزينش بود
در غروبى كه قلب مردم شهر
لات و عزّى و... يا هبل مىشد
در حرا با حرارت اِقراء
خاتم بهترين غزل مىشد
دورهى غنچههاى خندهبهگور
عصر انديشههاى قحطانى
در افق شاعرانه ظاهر شد
ابرى از آيههاى بارانى
آسمان از نزول زلزلهخيز
كوه را با كرشمه جارى كرد
شبنم شعلهنوش باديه را
از لبش چشمه چشمه جارى كرد
اوّل آيينههاى نور حرا
يك زن و يك پسر كه مىدانيد
هر دو در انعكاس او بودند
لايق از هر نظر كه مىدانيد
جادهاى شد ولى بيابانگرد
خندهى خارها به پايش رفت
چند سالى سكوت و بعد از آن
رود هم تا لب صدايش رفت
در چنان خشكسال گندم سوز
عشق از ابر خود نتيجه گرفت
چشمهاى را به او سپرد امّا 1
در مقابل از او خديجه گرفت
با چنين چشمه از دل تاريخ
يازده رودخانه شد جارى
مىرساند تو را به اقيانوس
قطرهای عشق اگر به او داری
همزمان پرگشود عموطالب
سال قحطى همزبانى بود 2
وعدهها را يكىيكى رد كرد
وعدههايى كه آنچنانى بود
خشمها در خيالشان اين بود
عبرتش ضجّهى سميّه شود
حاكم قلبهاى مردمِ ترس
تا هميشه بنىاميّه شود
دشنهها تشنهكام كشتن او
فتنهاى شد بهپا ولى خوابيد
هيبت آسمان تعجّب كرد
شب كه در جاى او على خوابيد
روز پرواز و كوچ چلچلهها
جادهها قاصد مدينه شدند
عنكبوت و كبوترى حتّى
راويانى در اين زمينه شدند
من چنين قصّهاى نمىگويم
نخلها شاهدان تاريخند
غير از اين دفتر و قلم حتّى
تيغها هم زبان تاريخند
هجرت آبستن حوادث سخت
جادهاش خندق و احد بودند
موجها در ميان اقيانوس
ناخدايان به فكر خود بودند
شب ، شب شوم خشم ظلمانى
ماه با بدر خود شكستش داد
آسمان بهترين پيالهى نور
در همان لحظهها به دستش داد
جنگ، چنگ و چكاچك شمشير
اوج جنگش كنار خندق بود
ذوالفقارش اگر نبود آن روز
عشق در آسمان معلّق بود
خيبر قلبهاى طايفه را
با على با يكى دو غمزه شكست
اشك او را ز ديده جارى كرد
احدش كه بدون حمزه شكست
بعد از آن در شبانهاى مشهور
كهكشان شد مسير پروازش
تا بشويد نگاه خود را در
چشمهى آيههاى اعجازش
از شب دعوت خصوصى عشق
ماجرايى پر از معمّا ماند
جايى از آسمان ممنوعه
جبرئيل از عروج او جا ماند
آسمان از زمان بعثت نور
سرزمينى براى شيعه گذاشت
آتشى در نگاه سلمان ريخت
عشق را در دلش وديعه گذاشت
جستجويى به وسعت تاريخ
جادهى اشتياق سلمان شد
عاقبت با كرشمهاى عربى
عشق ايرانىاش مسلمان شد
عاشق خاك پاك ايرانم
اين بهشت پدربزرگ من است
آنچه گفتم در انتهاى سخن
سرنوشت پدربزرگ من است
2) تولّد حضرت علي(ع)
بهترين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
قبله در قلب قصّههاى خودش
قبل از اين قصّهى عجيبى داشت
دوّمين قاصد قبيلهى عشق
روز ميلاد بىرقيبى داشت
دختر كعبه با تبى آن روز
در خودش مادرانه مىتابيد
قبله قلبش پر از تپش شده بود
مكّه تا نيمه شب نمىخوابيد
خاك آن خانههاى خوابآلود
بود نامحرم تولّد او
خانهى لطف آسمانى شد
شاهد اوّلين تشهّد او
لحظههاى توّلد آن شير
لحظههاى توّلدى ازلى
ناگهان غرّشى شكفت آنگاه
دو لب كعبه باز شد كه: علی
000 علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی
علی علی علی علی علی علی علی
مثل لبخند حضرت عيسى
روز ميلاد پر سؤالى داشت
گر محمّد نبود و اعجازش
بود پيغمبر، احتمالى داشت
زير چتر خودش گرفت او را
تا كه خورشيد آسمان بشود
تا كه در روزگار عريانى
عشق گرمش لباسمان بشود
زير چتر نبى بزرگ شدن
اين سعادت به هر كسى نرسيد
تيرها را ز پا در آوردن
با عبادت به هر كسى نرسيد
آرزويم نگين عشق على
يا على عاشق فقير توام
در زمان پر از ظهور قفس
آسمانى و من اسير توام
قلّه هرگز در اوج خود نچشيد
ارتفاعى كه در ركوع تو بود
آسمان،كهكشان، سپيده، سحر
در نماز پر از طلوع تو بود
آفتاب از سپیده میروید
سایهی شب ولی، شروع تو بود
3)ازدواج ماه و خورشيد
بهترين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
عيد هر روز عاشقان چندى
خندهى خاتم رسل شده بود
بر لبانش حضور نام على
اوّلين غنچهاى كه گل شده بود
آن بهار هميشه جاويدان
حرف پروانه را به گل مىزد
كمكم آيينهدار محفل عشق
بين خورشيد و ماه پل مىزد
آسمان هم على على میگفت
عطر او انتخاب فاطمه بود
خندهى ذوالفقارى چشمش
بهترين التهاب فاطمه بود
چشم او چشمهسار آرامش
دست او شاخهاى پر از فانوس
در خيال على قدم مىزد
دختر موجهاى اقيانوس
صبحگاه بلوغ پنجرهها
حاصل وصلشان دو شبنم شد
عشق از ديدن حسين و حسن
ابر بارانى محرّم شد
آسمان در زمان سجدهى خويش
آن دو را روى شانهاش مىبرد
دستشان را گرفته و با خود
گاهگاهى به خانهاش مىبرد
در جهان این دو كودك غزلى
غنچهى دلبرانهاش بودند
با نگاهى به آن دو مىخنديد
ماه وخورشيد خانهاش بودند
در غزلهای اهل بیت رسول
شاهبیت ترانهاش بودند
4) عيد غدير خم
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
بعد از آن انفجار آغازين
که زمين گرم رفت و آمد شد
چرخ زد چرخ زد هزاران سال
تا شب هجرت محمّد شد
از همان ابتداى هجرت او
فتح مكّه هميشه در نظرش
آمد از ارتفاع شانهى او
هر بتى خشم تيشه در نظرش
سالها بعد از آن كه آمد و رفت
كعبه با چشم او زيارت شد
با عبور قدوم قافلهاش
جاده گنجينهى سعادت شد
سنگها با غیاب او رفتند
در سكوتى فراتر از ضجّه
تلخى خاطرآتشان اين بود
روزى از روزهاى ذىحجّه
غار بود و غروب و غربت و غم
آخرين لحظههاى حج شده بود
خاك از التهاب مىجوشيد
جاده از رنج او فلج شده بود
در حرا هالهى حرارت بود
آسمان با عصا قدم مىزد
خاطرآتش سراسر آتشخيز
سر به آنسوتر از حرم مىزد
رفتن ايندفعه رفتنى سنگين
آخرين رفتن محمّد بود
بين خوابيدن و نخوابيدن
چشم خورشيد هم مردّد بود
گونهاش لحظه لحظه ديگرگون
بر لبش ذكر يا على مىرفت
كعبه با سعى پرصفا مىگفت
در كنارم بمان (ولى) مىرفت
روز ديگر كه حاجيان رفتند
جايى از جادهها جدايى بود
ردّ پاها به خاك مىگفتند
اين كه هر قافله كجايى بود
صحبت از ساربان آينده
ناقهها بىخبر خبر گشتند
بس كه اين اتّفاق جالب بود
جادهها رفته رفته برگشتند
ابرى از آسمان فرود آمد
رود را جانشين دريا كرد
عشق،نشكفتههاى دنيا را
راهى اشتياق صحرا كرد
دست خورشيديان قلّهى عشق
رفت بالا غدير خم شده بود
در دل خاكيان افلاكى
لحظهها سبز و غصّه گم شده بود
حضرت آسمان چنينفرمود:
رودهـا پـارههاى دريایند
لحظهاى هم اهالى مرداب
سوى آبــى شدن نـمىآيند
سورهى عشق و عترتم ابدى
در كنـار قـبيله مـىماند
بىحديث حماسهى ثقلين
دل بــدون وسـيله مـىماند
با كليد تبسّمى ازلى
بــاب علم مــدينه را وا كرد
قطره قطره درون خود لرزيد
تا نـگاهى به سـوى فردا كرد
فتنهها ظاهراًَََ شكوفه به دست
آمدند و على على گفتند
موعد آسمان كه سرآمد
در عمل كردنش «ولى»گفتند
پاره شد برگههاى آن تقويم
تا كه آمد شب فراموشى
ماه در خانه دلشكسته نشست
آسمان شد دچار خاموشى
خشم از اين ماجرا تعجب كرد
ذوالفقار لب على خاموش
فاتح خيبر و امير عرب
بود آتشفشان ولى خاموش!
در لقب گر چه بود اقيانوس
مدّتى موج از او جدا كردند
كشتيـان جـزيـرهى دل را
بر سر صخرهها رها كردند
قافله قفل غفلت قابيل
روى قلب قبيلهها مىكاشت
او ولى هستههاى بغضش را
لابهلاى نخيلهها مىكاشت
فيلبانان اگر چه ترسيدند
از نگاه پراز ابابيلش
فرصت كعبهسازىاش كم بود
تا كند جاودانه تكميلش
كينهها در ستيز ايمانش
نهروان را پر از جمل كردند
حيلهها در مصاف قرآنش
عين صفّينيان عمل كردند
سایهی آسمان که شد کوتاه
زندگی را به غم بدل کردند
5) از رحلت پيامبر(ص)تا شهادت حضرت فاطمه(س)
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
بوى شب در مدينه مىآمد
ابتداى زمانهاى بد بود
شد زمانه بدون خاتم و شهر
حامل فتنهاى مجّدد بود
بى محمّد بهار غمگين شد
غنچهها روى ساقه پژمردند
دست و قلب و نگاه فاطمه از
اشتعال علاقه پژمردند
فصل غمنامههاى آن بانو
هر كسى ميوهى فدك مىخورد
ديگران ارث و نان قرآن را
او ولى غصّه و كتك مىخورد
مادر كربلا و خاك بقيع
همسر ماه و دختر خورشيد
قامت بىنظير عفّت او
جز نماز و دعا نمىپوشيد
روزگار يتيمى بابا
مادر كوچك پدر مىشد
روزگارى براى عشق على
چشم او جادهى سفر مىشد
روزگارى دگر كنارحسن
شاهد زهر و خون جگر مىشد
روزگارى دگر كنار فرات
گريه مىكرد و بىپسر مىشد
بین ديوار و در پرندهى عشق
روزگارى شكسته پر مىشد
روزگارى كبودى رخ او
قاصد بدترين خبر مىشد
بى محمّد از آشيان پر زد
زندگى بعد از او مگر مىشد؟
بود پيغمبرى على امّا
چهرهی فاطمه حجازش بود
با دلى همتبار غار حرا
اوج اعجاز او نمازش بود
آتش و خاطراتى از پرواز
بر دلش داغ یک پرستو داشت
يك در دل شكسته شاهد بود
هق هقى كه درون پستو داشت
يادش آمد كه آن پرستو گفت:
بعد از اين لحظههاى محرابى
لحظهى دفن من فقط باشد
نيمهشب آسمان مهتابى
در شب دفن مخفيانهى عشق
اشكها از مزار برگشتند
آرزوهاى كودكان على
دور تنهايى پدر گشتند
كوچههاى مدينه مىگفتند:
شد على بعد از اين سفر تنها
گفت چاهى ميان نخلستان:
بار اين غصّه را ببر تنها
در اذان غروب عاطفه گفت:
كعبهى قلب من، بلالت كو؟
خانهام خلوت است و خاموش است
زندگى، فصل اشتعالت كو؟
عشق با گريهاى به چشمش گفت:
گر چه در خانهى تو فاطمه نيست
در سفرنامهى قبيلهى اشك
اين شروع است و وقت خاتمه نيست
رنجهايى كه در مسير زمان
روح سخت زمين به او مىداد
در عوض ميوهاى بهشتى را
نخل امّالبنين به او مىداد
كودكى كه كنار رود فرات
عشق از او حساب خواهد برد
بوسه مىزد نگاه آه على
روى دستى كه آب خواهد برد
تا در خیمههای خاطرهساز
رود را چون طناب خواهد برد
یا به یاد لب برادر خود
تشنه از آب عذاب خواهد برد
بی پر و بال میپرد تا اوج
آبرو از عقاب خواهد برد
از دل تشنگان ساغر عشق
اضطراب عِقاب خواهد برد
دستشان را گرفته تا کوثر
بی سؤال و جواب خواهد برد
6) شهادت حضرت علي(ع)
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
مالك ذوالفقار احساسات
در ابوذر دل كميلى كاشت
ريخت در خانهى خدا خونش
چون به ليلاى مكّه ميلى داشت
كهكشانى كه راه شيرى او
از شب تار كوفه رد مىشد
كاش قلب يتيممان شبها
راه او را كمى بلد مىشد
نان جو با كمى نمك خوردن
بوده عمرى غذاى مرسومش
ماه و مرغابيان شبى ديدند
بود مهمان امّ كلثومش
آن شب از عشق بىخبر مانديم
جاده هم رفت و از سفر مانديم
واى از آن شب چگونه بود كه در
حسرت چشم رهگذر مانديم؟
شب نياورد از او دگر خبرى
منتظر هر چه تا سحر مانديم
يك نفر تيغ شوم را برداشت
از همان لحظه بى پدر مانديم
آن چنان شد كنار خانهى او
ازدحامى كه پشت در مانديم
تا به ما وقت ديدنش برسد
در صف چشمهاىتر مانديم
ديد بين خود و خدا فرقى
ما نديديم و كور و كر مانديم
آسمان پيش چشممان جان داد
ما ولى خالى از خطر مانديم
آخرين لحظه با تألّم گفت:
با نگاه سفر به مردم گفت:
رويش عشق را تلف نكنيد
ريشه در خاك بىهدف نكنيد
آى مردان خيس اقيانوس
جرئت خويش در صدف نكنيد
روح خود را به موجها بدهيد
دستها را اسير كف نكنيد
دشت از نىزن خطر خاليست
برّه را عاشق علف نكنيد
توشهى اعتماد حادثه را
صرف چوپان ناخلف نكنيد
هر كجا با طناب مىخندند
گردن خويش را به صف نكنيد
فصل كوچ است اى پرستوها
روى خود را به هر طرف نكنيد
اى تعلّق بگو به پرشدگان
بيش از اين صحبت از شرف نكنيد
در زمين هر چه مىكنيد امّا
كربلا را پر از نجف نكنيد
تا كه اين جمله از نگاهش ريخت
ناگهان خانه غرق شيون شد
در شب ضجّهى پرستوها
نوبت آسمان پريدن شد
اى سحر بعد از او گرسنه بخواب
او دگر روزهاى نمىگيرد
چون نمازش شكسته شد ديگر
در سفر روزهاى نمىگيرد
بعد از او ذوالفقار سنگينش
سالها گوشهاى نشست و گريست
شانههايش به لرزه درآمد
نخل از داغ او شكست و گريست
مردمى غافل از ترنّم نور
هيچ شهرى نظيركوفه نداشت
با وجود پدر بزرگ بهار
شاخهى شوقشان شكوفه نداشت
با هوسسالى هزارهى ننگ
يادگارش درون چاهى ماند
روى پيشانى برادر گرگ
داغ شرمندهى گناهى ماند
عاقبت كاروان مىآيد تا
يـوسفش را ز چـاه بردارد
تا زليخاى دل به خاطر او
دست خود از گـناه بردارد
كودكان قبيله مىدانند
ماه در شب به جاى خورشيد ست
طبع من با تمام كودكىاش
نور از انتـظار او چيده ست
با وجودىكهكاروان غزل
هر شب از جادههاىكج مـىرفت
از مسير غديرخم، عمرى
بادهى شعـر من به حج مـىرفت
7) زندگينامهي امام حسن(ع)
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
مدّتى نقشهى زمين، صدرنگ
فصل نيرنگى معاويه شد
عفو كن عفو كن كه آوردم
بدترين واژهاى كه قافيه شد
ساليانى ميان سجّاده
عمرو عاص از نگاه او مىريخت
روى دست خيانت برخي
سكّههاى گناه او مىريخت
نسل آيينه رو به نابودى
سنگها بردههاى او بودند
جُعدههاى جنون جاهل جنگ 3
در پس پردههاى او بودند
اشك و خون جگر، گواه على
بعد از او نوبت حسن شده بود
صلح اگر در ميان نيامده بود
نسل آيينه ريشهكن شده بود
سالها در هجوم اين همه غم
عشق در خانهاش غريب افتاد
با وجود شكوفههاى نجيب
سنگ در خاطرات سيب افتاد
باغ را آنچه از نفس انداخت
داغ همدستى مترسك بود
زهر دادن به يادگار على
فتنهى بدترين عروسك بود
درد، او را شبى به خود پيچاند
خدعه مىگفت: او خطر دارد
كوزهى خشك ناله امّا گفت:
او دگر نيّت سفر دارد
خواهر خاطرات او مىديد
خون دلها كه در جگر دارد
بغض سرخش نشان از آن كه دلش
گفتگوهاى شعلهور دارد
با تبسّم به آسمان مىگفت
شوق رفتن سوى پدر دارد
منتظر مانده تا به او برسم
چون از اين ماجرا خبر دارد
ديدن لحظههاى زهرآلود
كربلاى نگاه قاسم بود
آنچه تاريخ از آن حكايت كرد
بدترين شيوهى مراسم بود
دزدها ناشيانه مىبردند
تشتى از تكّههاى ياقوتش
حيله با گريه مىنشاند آن روز
تير در امتداد تابوتش
زندگى قرنهاى طولانى
ساكن بقعهى بقيعش كرد
خاك بىارزشى كه آنجا بود
نام او آمد و رفيعش كرد
مرگ شيرينترين مسافرت است
موج این فاجعه فجیعش کرد
8) عاشورا
بشنو از نینوا «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
از شنيدن نگو كه خسته شديم
تازه اين ابتداى قصّهى ما است
نيزه و خنجر و گلوى حسين
نوبت گريههاى قصّهى ما است
كربلا يكسر اين چنين مىگفت
باختن چار و پنج و شش دارد
دادن سر اگر چه دشوار است
بازى عاشقى كشش دارد
حجّ خود را رها نمود آن سال
رفت تا عاشقانه سر بدهد
تاب تقويمهاى آينده
باگلوى خودش خبر بدهد
گفت: در اين مسافرت بايد
عشق هر مادرى پسر بدهد
سرزمينى هميشه رستاخيز
جادهاش را به اين سفر بدهد
دست سقّا تمام هستى خويشـ
تن به يك رود شعلهور بدهد
در عطشنامههاى شبنم و گل
عشق ششماهه را پدر بدهد
خواهر خاطرات خون خدا
تن به هفتاد و دو خطر بدهد
غم ، دلش را پر از رقيّه كند
با نگاهى شكسته پر بدهد
خوردن تازيانه بر رويش
تاك خون خدا ثمر بدهد
قرنها صحبت از همان روز است
روز هفتاد و دو پرنده شدن
پرسپردن به تير غيرت خويش
دل بريدن ولى برنده شدن
درد نوشيدن و به لب دادن
قصّهى سرخى از گلوبوسى
آسمانىتر از ستاره شدند
خاكها لحظههاى روبوسى
غنچهها تشنهكام شبنميان
ساغر اشكشان لبالب بود
پرترين جام آن عطشخانه
بر سر دستهاى زينب بود
لحظهى جستجوى گمشدهاش
گفت: چشم و لبانش عين من است
تا به يك اشك قطعه قطعه رسيد
گفت آيا همين حسين من است؟
قطره قطره به چشم خود مىگفت
تجربه مىكنم اسيرى را
قلب شش گوشهاش شكسته شمرد
زخمهاى تنى حصيرى را
عشق مجنون شد و بيابانى
با چنين خاطرات ليلايى
ماند در لابهلاى چنگ رباب
بغض گهوارههاى لالايى
جنگلى سر بريده را بردند
دشت آواره عبورش شد
راز اين قصّه را نمىدانم
خون گل مايهى غرورش شد
قلب امّالبنين خبر شد در
لحظههاى شكست احساسش
كاروان بى حسينيان برگشت
آب شد خاطرات عبّاسش
خاطرات سقوط مشك وگلو
قصّهى قطره قطره قطرهى آب
دستهايى جدا و جارى شد
جويى از جرعه جرعه جرعه جواب
بعد از اين عصرهاى عاشورا
ناله همچون سكينه خواهم زد
بيش از اين تا بگنجد عشق حسين
مشت بر روى سينه خواهم زد
9) زندگینامهی امام سجّاد(ع)
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
آسمان را به كربلا كشتند
يك پرنده در آن ميان باقى
در حريم حرارت و تشويش
نینواى پدر شد و ساقى
گريهام آشناى سجّاد است
قلب من كوچهى پريشانى
بعد از اين عاشقانه مىگويم
مثل تركيببند كاشانى
وارث صبح سرخ اكنونم
من به خون ستاره مديونم
مسكنم سايهسار ثابت كيست؟
غرق انديشههاى مظنونم
آى مولاى اشك و سجّاده،
مدّتى كردهاى دگرگونم
با اجابت بيا كه مىخواهد
نور عشق تو را شبىخونم
بس كه نامحرم خلوص توام
عمرى از خيمهى تو بيرونم
نام تو با بقيع باقى ماند
من كه در نام خويش مدفونم
اين كه در شرح ماجراى غمت
فرصتم دادى از تو ممنونم
بهتر است از دلت طلوع كنم
اوّل از كربلا شروع كنم
خنجرى غنچه را غضب مىكرد
آبرو گريه بر عرب مىكرد
گرگ هم شكوه داشت از مردم
شرم از اين همه لقب مىكرد
روز داغ پرندهسوزان بود
آب، خود را ابولهب مىكرد
غيرتى با طناب سرخ رگش
برق شمشير را ادب مىكرد
تا قدم مىگذاشتى بيرون
خيمه از دورى تو تب مىكرد
با تمنّا تمامى تاريخ
طول عمر تو را طلب مىكرد
نام سبز تو را به اسماعيل
كُندى دشنه منتسب مىكرد
حافظ نسل عاشقان بودى
عشق، خواهش به اين سبب مىكرد
بعد از آن گر يتيم چشم به راه
روز را نان نخورده شب مىكرد
كيسهاى زير شرم شانهى تو
لحظهها را پر از رطب مىكرد
ما رطب خوردهى نگاه توايم
عاشق خاك سجدهگاه توايم
جادهها از تو نام مىبردند
بويى از انتقام مىبردند
غنچههاى قبيلهى گل را
دستهاى حرام مىبردند
شعلهها بود و پرْ پرستوها
سهم خود هر كدام مىبردند
خاطرات بريدهى خود را
بعد از آن قتلعام مىبردند
مطمئنّم كه با تبّرك خاك
مُهر خود را به شام مىبردند
مُهر وقتى سرِ بريده شود
آيهی عشق از آن شنيده شود
تجربه كردهاى كبوتر را
بهترين زخم سرخ پرپر را
آرزوى تو اين كه با خونت
مىبريدى گلوى خنجر را
يا مىآوردى از حوالى آب
دستهاى پر از برادر را
ديدهى تشنهى تو مىنوشيد
اشكهاى يتيم خواهر را
روح تو مىكشيد بر دوشش
سالها سايههاى بى سر را
تا بگيرد صداى تيغ لبت
انتقام گلوى اصغر را
با زبانت به جنگ مىبردى
بهترين واژهى دلاور را
ارث تو تيغ و خون و سجّادهست
بيش از اين اتفاق افتادهست
در تو صدها نگاه بارانىست
موجى از سجدههاى طولانىست
آى دريا بگو به ساحليان
سرنوشتت چرا بيابانىست؟
شهرِ بانوى عشق تو اينجاست 4
شهر خورشيدهاى عرفانىست
با تو احساس مشترك داريم
نيمى از ريشهى تو ايرانیست
عشق ما آيهى شريفهى توست
صفحهى قلبمان صحيفهى توست
كربلا تجربه شد و بايد
عاشقان را به زهر مردم كشت
دل چگونه دوباره زنده كند
زندگى را كه بوى گندم كشت
چشمشان خالى از ترنّم نور
حاكم روحشان ولیدو هوس 5
ذهنشان ظلمتى بدون عبور
بال ايمانشان درون قفس
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش او هم آوردند
گريهاى عاشقانه لازم شد

10) زندگينامهي امام محمّدباقر(ع)
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
روزگارى سكوت و حنجرهها
غافل از صاحب صحيفه شدند
قلبهايى شبانه سكّه زدند
خانهى خلوت خليفه شدند
تشنگى مسجد هميشهى آب
رود از حجم غصّه لاغِر شد
بعد از آن در قبيلهی دلها
قارى اين صحيفه باقر شد
با قرارى كه با مدينه گذاشت
او مدير شروع مدرسه شد
درسهايش پر از صحيفهى نور
عشق، بانى اين مؤسّسه شد
كينههايى كه نور راكشتند
ميلشان خواندن صحيفه نبود
آيهها در شب فراموشى
چونكه در خدمت خليفه نبود
سال تحصيلى ستارهى شرق
هر سحر جلسهى اكابر بود
از لبش جرعهجرعه مىنوشيد
كودك مكتبش كه جابر بود
نىزن نينوا نگاهش بود
نيزه در خاطراتش ماهش بود
دفتر خاطرات او صحرا
خارها در مسير آهش بود
كودك بغض او شبى كه شكست
كربلا دشت بىپناهش بود
رشدشان سر به كهكشان مىزد
قلب مردم اگر گياهش بود
هر كه از نور او نمىنوشيد
عيب از خاطر سياهش بود
جويبارى كه آبروى حيات
از دو چشمه درون او جارى
آبى از خاك كربلا و بقيع6
بود در رنگ خون او جارى
عشق ما شد نظارهى نفسش
با نسيم بهارهى نفسش
قل اعوذ بربّ «نون و قلم »
پاسخ استخارهى نفسش
تا شكافد تمام مجهولات
با يكى دو اشارهى نفسش
آسمان را شبانه نوشيدند
عاشقان از ستارهى نفسش
كاش در بركههاى دل بچكد
قطرهاي از عصارهى نفسش
شعر من ساده است و سنگین است
وسعت استعارهی نفسش
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش اوهم آوردند
باقر آن لحظهاى كه عازم شد
نىزن نينوا حزين مىزد
بانگ ايّاك نستعين مىزد
زهر آن لحظههاى قهرآلود
آسمان را شبی زمين مىزد
داغ او تير پنجمين را بر
قلب پيغمبر امين مىزد
كهكشان هم ستارهگريان شد
نبض باقر كه نقطه چين مىزد
او كه در غربت شبانهى شهر
آرزومند صبح صادق بود
همسفر با سحر تنفّس او
صاحب بهترين سوابق بود
كعبه شد عاقبت سيهپوشش
ناله ميزد مدينه از جوشش
نالهى نور را شنيد آن شب
از بقيع هميشه خاموشش
زندگى را به گوشهاى انداخت
تا بگيرد پدر درآغوشش
صادقش را صدا زد آن ساعت
قطره اشكى چكاند در گوشش
تا نگردد براى يك لحظه
تشنهى كربلا فراموشش

11) زندگينامهي امام جعفر صادق(ع)
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
بين چندين نگاه بارانى
پنجمين عشق از اين قفس پر زد
نيمهشب در هواى دمگيرى
پنجره باز شد نفس پر زد
زندگى لحظه لحظه پژمرد و
چشم او خالى از دقايق شد
تا نگردد كلاس دل تعطيل
نوبت نور صبح صادق شد
او كه در گوشهى حجاز لبش
زمزم مذهب زلالى داشت
روى جغرافياى داغ كوير
بيشهاي شرجى و شمالى داشت
بىقيامت زمان من صورش 7
لحظهها لحظه لحظه معراجى
مىشود بر فراز لبهايش
عاشقى تا هميشه حلاجى
چشمهى زايش و تراوش عشق
مادر ثروت نگاهش بود 8
مىشد از چشمهاى او سيراب
هر كه در امتداد راهش بود
بود درياى ساكتى امّا
موج فرداى شيعيان مىشد
ظلمت آلودگان نمىديدند
صبح باچشم او عيان مىشد
در سحرگاه غفلت گندم
چشم او جام ارغوان مىشد
در زمانى كه بغض تلخ زمين
درگلو مثل استخوان مىشد
از سرانگشت او غزل مىريخت
با قلمها كه هم زبان مىشد
تا كه نى مثل نيزهها نشود
يك قلمساز مهربان مىشد
نوح اگر تا زمان او مىماند
با نفسهاى او جوان مىشد
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش او هم آوردند
گريهاى عاشقانه لازم شد
كعبه شد عاقبت سيهپوشش
ناله ميزد مدينه از جوشش
نالهى نور را شنيد آن شب
از بقيع هميشه خاموشش
زندگى را به گوشهاى انداخت
تا بگيرد پدر در آغوشش
كاظمش را صدا زد آن ساعت
قطره اشكى چكاند در گوشش
تا نگردد براى يك لحظه
تشنهى كربلا فراموشش
12/ زندگينامهي امام موسي كاظم(ع)
بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
گريهى باغبان گلها از
زندگىنامهی شقايق بود
نظم اين لحظههاى بارانى
نذر انديشههاى صادق بود
آنكه آينده خواه موسى بود
نيل با دست او به راه افتاد
بين نامردمان كه موسى رفت
لحظههايش به دست آه افتاد
برد نيلش ولى به ساحل رنج
سرنوشتش بدون آسيه بود
طور او ميلههاى زندانش
وحى او آيههاى مرثيه بود
با وجود نسيميان در باغ
بوى گل در قفس مگر مىشد؟
آسمان در قفس نمىگنجد
زندگى بىنفس مگر مىشد؟
بود در خدمتش تنفّس صبح
شاخهاش را اگر چه مىكندند
هركجا گنبدى شكوفا شد
بذر او را چنين پراكندند
در قم و در تمامى ايران
مشهد و چلچراغ شيرازش
يك گل و اينهمه شكوفهى عشق
من فرو ماندهام در اعجازش
تا كه دريا بگيرد آرامش
موج با سنگِ ساحلى، مىساخت
پاى ما خسته بود و راهش دور
هر كجا كعبهى دلى مىساخت
بر لبش معجزات نورانى
خشم فرعونيان به تنگ آمد
با شكست تمام ساحرهها
كاسهى زهرشان به جنگ آمد
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش او هم آوردند
گريهاى عاشقانه لازم شد
دستهايش به لرزه درآمد
كم كم از ميلهها رها شد و رفت
گردبادى در آسمان پيچيد
نيمهشب از زمين جدا شد و رفت
مونس خاطرات زندانى
نغمهساز خداخدا شد و رفت
لحظهى پر گشودنش ملكوت
غرق «مولا، بيا بيا» شد و رفت
او كه عمرى ميان غصّه نشست
با تبسّم شبانه پا شد و رفت
13) زندگينامهي امام رضا(ع)
بشنو اين داستان، «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در سفرنامهاي بدون ورق
در هجوم حجيم احساسات
باقرى صادقانه كاظم شد
شاكر موج و ابر و بارانم
طبعم از لطف هر سه ناظم شد
بهترين بذرشان رضا، مىخواست
بعد آن ساكن مدينه شود
تا حضورش براى رويش عشق
تك درختى در اين زمينه شود
در چنان روزگار طوفانى
رويش نام از او معما شد
لحظههاى مناسبىكه رسيد 9
تاج وادى از او شكوفا شد
رويش او هميشه مىانداخت
لرزه بر لحظههاي مأمونش
تا كه يك نامه آمد و اين بود
هجرتى جابرانه مضمونش
رنج، دستور هجرتش مىداد
چون كه او بهترين رضايش بود
در لگدكوبْ سال غنچه و گل
رفتن او به مقتضايش بود
كعبه را از مدينه مىبردند
مردمانی كه كافرش بودند
آنكه با كاروان به ايران رفت
آرزوها مسافرش بودند
جابهجا شد اگر چه ريشهى عشق
خاك اين سرزمين مساعد بود
او امام تمام گلها شد
ابر در آسمان كه شاهد بود
جادهها را پياده مىآمد
اين چنين وارد خراسان شد
كعبه آمد خودش به جانب ما
حج براى هميشه آسان شد
گفت در ابتداى نيشابور
عشق اگر در شما وسيله شود
قلعهى لاالهالااللّه
بهترين مسكن قبيله شود
دل اگر قلعه را نمیبیند
علّتش ديدن قصور شماست
هر كسي واردش نخواهد شد
عشق ما كوچهي عبور شماست
گرچه ظلمت هميشه دستش در
خون هر غنچهاى فرو مىشد
با طلوع سپيدهى خورشيد
دست او بر قبيله رو مىشد
آسمان را شبانه دعوتكرد
تا دهد يك دو دانه انگورش
«تاك، شرمندهاى هميشگى است»10
چون كه شد جاهلانه مأمورش
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش او هم آوردند
گريهاى عاشقانه لازم شد
ساعت هشت شب 1/1غم
تيرگى نوبت هوا شده بود
زندگى با رضا نشست و گريست
چون اميد از دلش جدا شده بود
نيمه شب در به روى مردم بست
تا ببيند رخ جوادش را
آسمان در غروب خود مىخواست
كهكشان پر امتدادش را
بعد از آن در حريم دلهامان
گنبدى جاودانه بر پا شد
كاروان بى حضور او برگشت
صحن او سهم ديدن ما شد
يا على ابن حضرت موسى
اى كه سلطان آرزوهايي
موجها قطره قطره میدانند
ساحل امن آبروهايي
ضامن آرزوی دشت غزل!
اى رواقت بهشت شاعرىام
مىرسد ياد تو به فريادم
لحظههاى زلال زائرىام
زیر این خاطرات بارانی
قلب خود را دخيلتان بستم
با لباس و نگاه سرمهاىام
خادمانه غلامتان هستم
آرزوی مرا شفا دادى
لال بودم مرا صدا دادى
عطرى از گنبد طلايیتان
هم به هر قلب مبتلا دادى
بر لبان كبوتران غزل
نغمههاى رضا رضا دادى
روحم آوارهى زمين شده بود
در حريمت دوباره جا دادى
در شب نيلى ستارهى اشك
دست موساى ما عصا دادى
با حضورت چه افتخارى به
قلب اقوام آريا دادى
هم به مرغابى ارادتمان
موج عشق خود آشنا، دادى
هم به اين داستان طولانى
شرح زيباى ماجرا دادى
14/ زندگينامهي امام جواد(ع)
بشنو اين داستان، «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
ساعت هشت شب 1/1غم
تيرگى نوبت هوا شده بود
زندگى با رضا نشست و گريست
چون اميد از دلش جدا شده بود
نيمهشب در به روى مردم بست
تا ببيند رخ جوادش را
آسمان در غروب خود مىخواست
كهكشان پر امتدادش را
بعد از آن در حريم دلهامان
گنبدى جاودانه بر پا شد
كاروان بى حضور او برگشت
صحن او سهم ديدن ما شد
نيمهشب كاروان به راه افتاد
ساربان سنّ و سال كودك داشت
تا رسيدن به آخرين مقصد
قلب بى باوران به او شك داشت
لطف او نور اگر نمىانداخت
زندگى مرگى انجمادى بود
بردل جادهها حكومت كرد 11
گرچه فصل بىاعتمادى بود
شد حضورش هميشه همهمه خيز
بس كه با سنگ در مناظره بود
بى تقلّاى چشمهى نفسش
دشت انديشه پرمخاطره بود
شيوهى روزگار نيرنگى
آسمان كشتن و عزادارى
خدعه بعد جغد بغدادى
زهرى از ازدواج اجبارى
غنچهى دوّم و نهم در رنج
فصل پاييزشان شباهت داشت
زشتى ماجرا به حدّى كه
گفتنش واقعا قباحت داشت
باغ را آنچه از نفس انداخت
داغ همدستى مترسك بود
زهر دادن به يادگار على
فتنهى بدترين عروسك بود
آب را زهر مشتعل كردند
نام ابليس را خجل كردند
عدّهاى زننماى شوهركش
زندگى را چنين كسل كردند
دل هم از اعتبار خود افتاد
بسكه فتنه به نام دل كردند
عشق شرمندهى صداقت شد
حيلهها را که متّصل كردند
ردّشان تا اُحد نمايان شد
كينهها را كه منتقل كردند
نالهاى تا به آسمان نرسد
پشت در كلّ و كلّ و كل كردند
از سر چشمه بىخبر بودند
«آبها را دوباره گل كردند»[6]
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش او هم آوردند
گريهاى عاشقانه لازم شد

15) زندگينامهی امام هادي(ع)
بشنو اين داستان، «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
خاك دنيا به يمن بركت عشق
نرگس و عطر ناب سوسن داشت 14
با وجود سكوت ثانيهها
شرح حال شكوفه گفتن داشت
قلب من، بعد از اين مواظب باش
غرق دنيا حواس ما نشود 12
زندگى با تعلّقش هرگز
مانعى در تماس ما نشود
نه ستاره به آسمان رفتند
روحشان در زمين نمىگنجيد
گرمى انفجار لبهاشان
در چنين سرزمين نمىگنجيد
بعد از آن در تمام آينهها
نورى از چشم چشمهى هادى
جلوه كرد و درخششى انداخت
تا بتابد فروغ آبادى
هركجا چشم عاشقى وا بود
ديدنش را پر از هدايت كرد
از وطن رو به سوی غربت و غم
ترك زيباترين ولايت كرد
همزمان از تبار ظلمتيان
فتنهاى نامى از توكّل داشت
دستهايى پر از توحّش مست
خاطرى خالى از تعقّل داشت
يك شب از التهاب مستى خواست
شعر و رقصيدن از سلالهى نور
طبع هادى ولى به كامش ريخت
آتش تلخى از پيالهى نور
در مقام خلیفه اللّهى است
متوكّل اگر شود انسان
مىشود قاتل هدايت و نور
متوكّل اگر شود اينسان 13
آى مردم فقط زمانهي ما
راه كرببلا كه بسته نبود
در زمان امام هادى هم
كربلا جز دلى شكسته نبود
او كه مثل ستارهاى در شب
رهنماى مسافران مىشد
رشتهى آسمانى پيوند
بين قلب برادران مىشد
سالهادفتر غزلهايم
از حضورش چه بىنصيب افتاد
تا قدم زد شبى در احساسم
ناگهان دل به فكر سيب افتاد
سيب سرخ هدايت علوى
دست طوفان نانجيب افتاد
بردش از شهر خاطرات نبى
تا به شهر غمى غريب افتاد
باغ از داغ او به سوگ و سكوت
نغمه از چشم عندليب افتاد
در شب لحظههاى زهرآلود
از تب و تاب او طبيب افتاد
از مسيحا دمش مسيحاتر
بر زمين نقشى از صليب افتاد
اين غزل در عزاى هادى سوخت
اوّلش قافيه عجيب افتاد
از همان ابتداى خلقت عشق
مرگ با زندگى ملازم شد
زهر را پيش او هم آوردند
گريهاى عاشقانه لازم شد
16) زندگینامهی امام عسكري(ع)و غیبت امام زمان(عج)
آخرين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
ده درختى كه باغ دلها داشت
يا شكستند و يا بريده شدند
سيبهاشان اسير حملهى باد
از زمانى كه برگزيده شدند
باغبان آخرین امیدش را
كاشت در يك هواى پاييزى
گر بدانى تو عمق واقعه را
قلب را قطره قطره مىريزى
آسمان ریشهی درختش را
درچنان فصل نامساعد عشق
نیمه شب از مدينه بیرون برد
تا بماند گل عقايد عشق
دستهاى شرور سنگآلود
تشنهى كشتن شكوفه شدند
عهد و پيمان گسستگان همگى
مثل نامردمان كوفه شدند
تا مبادا هميشه ميوه دهد
ارّهها در كمين او بودند
بادهاى بد بيابانى
تشنهى سرزمين او بودند
شكل آيندهى شكوفهى عشق
سيب سرخى به نام مهدى بود
باغبان و شكوفه عاشق هم
بينشان جاودانه عهدى بود
خواهش باغبان نچيدن اين
ميوهى آخرين درختش بود
زحمتش را دگر هدر دادن
ماجراى هميشه سختش بود
ميوه و شاخه و درختش را
مرگ، تقديم ديگرى مىكرد
تا نباشد دوباره تكرارى
فكر تصميم ديگرى مىكرد
سيب را سبز از درختش چيد
تا كه فرداى عاشقان برسد
عشق در آرزوى ديدن اوست
تا كه از جادهى زمان برسد
عاقبت در ميان آن همه رنج
زهر در پاى آن درخت افتاد
ارّهها حملهور به شاخه و برگ
ناگهان از توان درخت افتاد
لشكرى وحشيانه دورش ريخت
تا نيايد كسى تماشايش
چشمشان كور و دستشان مغرور
غافل از سيب سرخ فردايش
آى سيبى كه غايب از نظرى
كى تو را مىتوان نظر كردن؟
لااقل اين زمان اجازه بده
از در باغ تو گذر كردن
تا رسيدن به آن جزيرهى عشق
بايد از آب بىكران برويم
با عبور از تمام اين امواج
گاهگاهى به جمكران برويم
جمكران تو قلب عاشق ما است
جمكرانى كه چاه درآن نيست
نامهام را كجا بيندازم
توى چاهى كه ماه در آن نيست
كودكى پير شد جوانى مرد[7]
ديركردى قسم به چشمانت
عمر، كوتاه و من نمىدانم
عاقبت مىرسم به چشمانت؟
تا بريزد دوباره خون سكوت
غرّش ذوالفقار را بردار
لحظهاى از مقابل چشمم
پردهى انتظار را بردار
زندگى بى تو دشت مظلومى است
تشنهام تشنهى عدالت تو
توشهاى جز هوس ندارد دل
واى من مردم از خجالت تو
تجربه کرده بارها تاریخ
عهد را موریانهها خوردند
دور باطل نصيب پیمانه ست
مغزمان را رسانهها خوردند
عذر مىخواهم از روايت اين
ماجراهاى تلخ و زهرآلود
با تبارت ببين چههاكرده ست
زهر نامردمان قهرآلود
زهر در جامشان بيا بنشان
شعله در كامشان بيا بنشان
بر زمين تا دوباره ننشينند
خاك بر نامشان بيا بنشان
دارهايى براى گردنشان
وقت اعدامشان بيا بنشان
چاههايى عميق و تو در تو 15
زير هر گامشان بيا بنشان
سنگ آتشفشانترين غم را
روى اوهامشان بيا بنشان
برف سنگين روز قطبى را
بر سر بامشان بيا بنشان
اى طلوعت پر از ستارهى عشق
اى مسيحاترين دوبارهى عشق
عشق را هر زمان كه مىخواهم
تو همانى همان كه مىخواهم
با نسيمى بيا به ديدارم
گاهگاهى تكان كه مىخواهم
يك شب از سورههاى چشمانت
آيهاى را بخوان كه مىخواهم
در كبوتر شدن زمين گيرم
سهمى از آسمان كه مىخواهم
آرزوى من اينكه جانم را
بسپارم بدان كه مىخواهم
غير از اين شيوههاى معمولى
عاشقم آن چنان كه مىخواهم
انتظار منی سپیدهی عشق،
صبح باشی، عیان که میخواهم
از ميان تمام اين مردم
تو همانى همانكه مىخواهم
زير بال مرا بيا و بگير
اى امام زمان كه مىخواهم
توضيحات
1ـ اشاره به آيه «انّا اعطيناك الكوثر»
2- عام الحزن: سالى كه پيامبر با وفات حضرت خديجه و حضرت ابوطالب دو حامى بزرگ خود را از دست داد
3ـ جعده: همسر بىوفا و قاتل امام حسن(ع)
4ـ شهربانو: همسر ایرانی امام حسین(ع) و مادر امام سجّاد(ع)
5ـ وليد: حاكم زمان امام سجّاد(ع)
6ـ امام باقر(ع) تنها امامى است كه مادرش هم امامزاده بود. امّعبداللّه،همسر امام سجّاد (ع) دختر امام حسن(ع) بود
7ـ منصور: حاكم زمان امام صادق(ع)
8ـ ام فروه: مادر ثروت: نام مادر امام صادق(ع)
9- سبيكه: نام مادر امام جواد(ع) است خداوند پس از سالها بیفرزندی، امام جواد(ع) را به امام رضا(ع) عطا كرد.
10- تاكها هر سال در ميلاد او شرمندهاند
از هجوم بادمسمومى كه دنيا راگرفت (مريم ابولى)
11- اشاره به طى الارض امام جواد(ع)
12- سمانه: مادر امام هادى(ع)
13- متوكّل خليفهى عباسى در زمان امام هادى(ع)
14- سوسن: مادر امام عسكرى(ع)
15- «و عمل هركس كه بى قدر و سبك وزن است جايگاهش در قعر گودال جهنّم است» آيهى 9 سورهى القارعه
[5]. با تلفّظ مهربانى: مهربان بودن
[6]. آب را گل نكنيد (سهراب سپهرى)
[7]. با تلفّظ كودكى: كودك بودن، جوانى: جوان بودن
تاریخ ارسال :
1392/12/2 در ساعت : 13:54:45
| تعداد مشاهده این شعر :
1356
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.