لباست رنگ بی رنگی گرفته
دلت از بی کسی هایت گرفته
ز چشم بی گناهت صد مصیبت
به چین ابرویت ماتم گرفته
دو دست پر ترک داری غنیمت
از این دوران تلخ و بی مروت
تو طفلی و صدایت رعشه دارد
بگو با من کجا گم شد محبت؟
چرا بر خاک گیسویت نگریم؟
چرا بر بخت بی سویت نگریم؟
گناه کودکی چون تو کدام است؟
چرا بر زردی رویت نگریم؟
در این سرمای بی رحم زمستان
نمیخواهم دگر گرمای بُستان
تویی آنجا و فکرت آتشم زد
به هر جا پا نهادم در خیابان
تو را با وزن مرد و زن چه کار است؟
تو را با کوچه و رهزن چه کار است؟
اگر مشقت به اعداد ترازوست
تو را با مست هر برزن چه کار است؟
خداوندا تویی شاهد به قلبم
تو آگاهی به هر زیر و به هر بم
کلیمت چون گرفت از خضر خرده
ندانست او که فعلش میشود ذم
ببخشا بنده ای چون من گنهکار
که میگیرد ز دنیا عیب هر بار
عدالت را خدا ورزد فقط تو
خلایق را تویی امید و زنهار
تاریخ ارسال :
1392/12/3 در ساعت : 22:56:10
| تعداد مشاهده این شعر :
649
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.