ما را چه به از کنار دریا رفتن
عاشق شدن و تا به ثریا رفتن
ما را چه به از لیلی مجنون گفتن
از دخترک شاه پریّون گفتن
ما را چه به از عشق و وفا حرف زدن
بر آدمک گلایه ها برف زدن
ما را چه به شکوه از غرور مردم
چون چشم زنم شَوَم نصیب هر خُم
ما را چه به بودن از برای آن کو
یک دم نزند دلش به یادت سوسو
ما را چه به حُسن همکلاسی باشد
جایی که بهای دل پاپاسی باشد
آنجا که سزای بی کسی تنهاییست
آنجا که به پیش پای لنگان چاهیست
آنجا که محک زدن ندارد معیار
یاقوت بُوَد به دست مردم بسیار
القصّه که آمدی به شعرم روزی
آن لحظه بگفتمت ز آه و سوزی
تک بود میان دیگران مسلک تو
آن ظاهر مهربانِ چون کودک تو
ای کاش همیشه واقعیت این بود
شاید که شود به زندگی خوشبین بود
فالی بگرفتیم و سفر آمد باز
مهری نتوان دید از آن ناز و نیاز