لحظه ای هم کاسه با دنیای بی غم نیستیم
ما گرفتار شب ِ سردیم و باهم نیستیم
آینه حیرت زده از ما که می گویم نخند !
ما کم آورده نفس ها آنچنان کم نیستیم
عادت دیرینه ای داریم با دیگر کشی
در مصاف خویش در خطِ مقدم نیستیم
با برادر بودن از روز ازل نامحرمیم
با همین اوضاع با آیینه محرم نیستیم
نان ِ گندم می خوریم و شکر مُنعم می کنیم
گر چه قدر یک نفس مانندِ آدم نیستیم
روبه روی هم برای هم دلِ مان می تپد
با خبر از حال هم یا پشت بر هم نیستیم
سید مهدی نژادهاشمی
زندگی باب ِ دل ِ بادِ ِ موافق نشود
باد هم ، باد مخالف شده ، عاشق نشود
با تو از روز ازل الفت خاطر دارم
لیکن امروز تو ملحق به سوابق نشود
شعله ور می شوی اما به دلم آمده است
سهمم از عشق تو جز داغ ِ شقایق نشود
دایم از دست تو می نالم و خود می دانم
پا به ماه غمت از حوصله فارغ نشود
مثل برق از نظرم می گذرد تاب و تبت
تا مخلّ ِ گذر عمر دقایق نشود
یا که سهراب هوا و هوست در سر من
صرف دل دادن بر حسرت قایق نشود
قایقی ساخته ام با هوس کاغذی ات
چه کنم کودک سرگرم ِ تو بالغ نشود!؟!
سید مهدی نژادهاشمی
تو هرآنچه که دلت خواست همان است عزیز
کشته ی عشق تو بی نام و نشان است عزیز
(عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد)!
بی تو اما همه جا فصل خزان است عزیز
حافظ ِ خال ِلبت گر بشود طالع من
بی گمان درخور آن نصف جهان است عزیز
به سمرقند نرو راه درازی دارد
در تب و تاب تو تبریز روان است عزیز
مصر با گیس ِتو سرزنده ترین آبادی
وصف ما چهره ی قحطی زدگان است عزیز
ماه از دیدنت آواره و نبض دل ِما
مثل ِدریاچه ی غم در نوسان است عزیز
به خداوند قسم آینه ها می دانند
دل به تو دادنمان از دل و جان است عزیز
شیخ ما رفت پی شمس ولی باز نگشت
کشته ی عشق تو بی نام و نشان است عزیز
سید مهدی نژادهاشمی
هر کس درون ِ قلب خود پیغمبری دارد
انسان قرن بیست و یک هم باوری دارد
با گرگ و میش غم اگر بیگانه تر باشد
در روز روشن چهره ای خاکستری دارد
گاهی اگر دلخوش به مرز بسته ای باشد
آن روی سکه در کمین اسکندری دارد
عیب از سر ما نیست گر بر باد خواهد رفت
معشوق ما سر ، در سرایِ هر سری دارد
وقتی که عشقت خاطرش با دیگری باشد !
:خنجر زدن از پشت درد کمتری دارد
از لای انگشتانمان از دست خواهد رفت
آبی که در سر آبروی دیگری دارد
من می روم آسوده باشد ((عشق یعنی این!!))
این روزها دلواپسی هم
کیفری دارد
سید مهدی نژاد هاشمی