شاید قطاری باشم
شاید پرنده ای
شاید هیچ ـ
وقت
هیچوقت مرا به یادنیاورده باشی
که پشت
چراغ قرمز
خیابان های خالی خیالی
به اشارتی سبز
به همه ی پنجشنبه های بارانی
به همه ی جاده های فراموش
به همه ی وا ژه های رو به ویرانی
نرسیدم و
رسیدم به قطاری که از
ایستگاه آخر
تو را با خود برد
*
چقدر راه مانده؟
از بیراهه ای که
پیراهنم را در باد
فراموش کردم
خودم را به باد دادم
و تنها تو ماندی و
چشم های من
آویخته بر ایستگاه متروک پنجشنبه ها
حتا اگر پرنده باشم
حتا اگر قطار
حتا اگر هیچ ـ
وقت باز نگردی از راه
به همه ی واژه ها
یاد داده ام
که از کنار نام تو
بیهوده نگذرند
مثل ردیف درختان کاجی
که هی از لابلای
کلماتی که
در سرم چرخ میخورند
پیراهن هایی که در باد
رها میشوند
و صدای شجریان
که از پنجره ماشین
به بیرون میریزد.
نه
من تو را
در باور باد و
رویش آب از
چشمه های خیالی
یافته ام
هیچ قطاری
از پنجشنبه های خاکستری شهر من
رد نمی شود
من اما
نه قطار خواهم شد
نه پرنده
فقط تو را دوست خواهم داشت
با وا ژه هایی که
از کناره های شب
به دستم میرسند
من فقط
دوستت خواهم داشت
همین....