زخمیست روی پیکره ی سیب های کال
کوهی شده ست بغض همه پسته های لال
سرما به استخوان هیاهو نشسته است
لکنت گرفته اند کلاغان قیل وقال
آه! این طلسم شوم رهایم نمی کند
لعنت به هرچه قهوه ی تلخ و کتاب فال
دارم میان خاطره ها راه می روم
تا در سکوت باز کنم راهی از خیال
تصویرهای مبهم گیجی ست در سرم
تصویرهایی از چمدان تا کلاه و شال
یعنی تو رفته ای و برایم جهنمی ست
این شهرِ شوربختِ شبیهِ سیاه چال
بر این خیال ِ یخ زده،بانو!بهار باش
من مانده ام، وَ یاد تو،برگرد، بی خیال...