زهری از جنس تلخ زندگیم را با خون دل آمیختم و در جام واِژگون بختم ریختم و یک سر سر کشیدم و بریدم از هر چه وابستگی است.بی قید و قاعده چون جوانی تیز پا و تند خو چونان تیر از کمان جسته جستم از هر چه عشق و عاشقیست.
نفسی کشیدم در این دنیای خالی از هر کس. مبارکم باشد تنهایی. ٰمبارکم باشد این سرخوشی از می ناب دست ساخته خویشم که خوشم از بی خویشی.
همه برای خودشان و تو هم برای خودت و خود نیز زان خودم تا بی خودیهای بی خود را با خود ببرم تا خود خدا .
این سفیرم در نفیرم جا خوش کرده بود و نا و پای از جا خواستن را زیاد برده بود.آن نفس را در دم می نابم داد و دم حقش دم از تله تنگ و تار جانم به در برد.
پرده برداشتند از دیدگان تارم تا ببینم هر آنچه نمیخواستم از درد ببینم.سوی چشمانم به سوی راهی مسیر شد که سوای هر سوداست و لبریز از سود سوداگریهای تنهاییم.سرحالم ومسرور و سر این حال را به اسرار سرای سرم هم نسپرم.
مبارک باشد این حالی که من دادیش ای دوست.
تاریخ ارسال :
1393/6/8 در ساعت : 15:57:20
| تعداد مشاهده این شعر :
485
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.