دختر گردنبندي انداخته بود كه پلاكش شكل هواپيما بود
پسر زل زده بود به آن
- دختر: به هواپيمايم نگاه مي كني ؟
- پسر : نه به فرودگاهش !
دختر 14 ساله شان را داده بودند به پسر 27 ساله.
زن ، خيلي ناراحت تنهايي خودش و دخترش بود.
بعد از چند ماه براي هميشه دور هم جمع شده بودند
پدر ، مادر ، دختر و نوه كوچكشان...
آقاي مدير گفته : فردا حتما واسه جشن نيكوكاري نفري 5 هزار تومان ببريم مدرسه...
پدر در حال رفتن " به سراغ ماهيانه ي اندكي كه از كميته امداد مي گرفت"فكر مي كرد چگونه كسري اين ماه را جبران كند؟
پلیس را که می بیند؛
الکی کمربند را روی شکمش می اندازد و به آسانی رد می شود
چند لحظه ی بعد به سختی تصادف می کند
و راستکی میمیرد.