دختر شدى كه نورِ چشمانِ پدر باشى
تا در دهانِ تلخِ عمرِ او شِكر باشى
وقتى تو هستى مادرت تنها نمى ماند
دختر شدى تا كه برايش همسفر باشى
دختر شدى تا در ميان سيلِ جمعيت
تنها تو از بغضِ برادر باخبر باشى
تو غنچه ى خندانِ باغِ زندگى بودى
طوفان ولى نگذاشت تا بى دردسر باشى
گنجشکِ معصوم و نحيفِ آسمانِ ما
آتش دلش مى خواست تو بى بال و پر باشى
تو از تبارِ شبنمى، از جنسِ بارانى
حقت نبوده غرق در خون جگر باشى
يا اينكه شب، جاى نوازش هاى بابايت
در انتظارِ جيغِ آژيرِ خطر باشى
گل، خانه اش گلخانه است آخر چرا پس تو
بايد ميان خاك و خُل ها دربدر باشى؟
من خوب مى دانم كه بين قوم كركس ها
بسيار دشوار است كه "شانه به سر" باشى
¤¤¤
"إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ..." تو اين را خوب از بر كن
بايد كه در شب هم به اميد سحر باشى