شبکه ای از توصیفات در بیتی از حضرت بیدل (تازه اسـت از مـن بـهـار سـنـبلـسـتـان خـیـال ....جـوهــر آیـیـنـهٔ زانـو بـود مـوی سـرم)
تــازه اســت از مــن بــهــار ســنــبـلـسـتـان خـیـال
جــــوهــــر آیــــیــــنــــهٔ زانــــو بــــود مـــوی ســـرم
این بیت پیچیده نیز از آن دسته ابیاتی است که برای رمزگشایی نیاز به رجوع به شبکه ای از توصیفات دارد
ترکیبات دور از ذهن سنبلستان خیال ، جوهر آیینه ی زانو و ارتباط اینها با موی سر در نگاه اول هر خواننده ای را می تواند سر در گم کند برای شروع و رمز گشایی بهتر است ابتدا به کلمه ی سنبلستان پرداخته شود
حضرت بیدل اغلب با تشبیه کردن سر به سنبلستان آن را منشا و خواستگاه تفکر و تخیل می داند و در همین راستا ست که این واژه را در ارتباط با پریشانحالی و جنونمندی نیز به تصویر می کشد به این ابیات توجه بفر مایید:
ســــایـــهٔ ژولـــیـــدهمـــویـــی از ســـر مـــن کـــم مـــبـــاد
پــشــم اگــر رفــت از کــلــاهــم ســنــبــلــســتـان یـافـتـم
حضرت بیدل می فرمایند اگر راحت و آسایش از سر ما پرید غمی نیست همین آشفته حالی (موهای ژولیده و پریشان) برای ما سنبلستانی ست که منشا آسایش ما خواهد بود...(توجه داشته باشید که موهای سر به مثابه ی سنبل هستند که در مجموع ایشان سر را به سنبلستان شبیه دانسته اند)
سـر رشـتـهٔ جـنـونـم گـیـسـوی کـیـسـت یـا رب
شــد دهــر ســنــبـلـسـتـان از پـیـچ و تـاب آهـم
اینجا نیز حضرت بیدل می فرمایند خدایا سر رشته ی جنون من ناشی از پریشانی گیسوی کیست که از شدت آه های من جهانی به خواستگاه پریشانی(سنبلستان= گیسوی پریشان ) تبدیل شده است
ابیات زیر نیز در همین راستا هستند
بــه زلــف او شــکــسـت آمـادهٔ حـسـرت دلـی دارم
کـه عـمـری شـد شـکـن مـیپرورد در سنبلستانی
در هــوای زلــف مــشــکــیـن تـو هـرجـا دم زدم
دود آهـم عـالـمـی را سـنـبـلـسـتـان کـرد ورفت
ازشکستکار هاآشفتهحالان نسخهایست
دفــتــر آشـوب یـعـنـی سـنـبـلـسـتـان شـمـا
با این توضیحات پرداختن به مصراع نخست آسان تر به نظر می رسد
تــازه اســت از مــن بــهــار ســنــبـلـسـتـان خـیـال
حضرت بیدل در این بیت منشا خیال را سنبل هایی می داند که در سنبلستان ذهن آدمی روییده اند از این روست که می فر مایند تاز گی و طراوت باغ خیال ناشی از تفکر و غور من است
در مصراع بعد:
جــــوهــــر آیــــیــــنــــهٔ زانــــو بــــود مـــوی ســـرم
تکلیف جوهر آیینه روشن است نقطه ی مبهم در این میان ارتباط زانو با آیینه است در این مورد نیز رجوع به ابیاتی دیگر از حضرت بیدل برای پردهبرداری از موضوع کارساز تر است اما پیش از آن به دو بیت از حضرت مولانا در این زمینه اشاره می شود
حضرت مولانا می فرمایند:
ای نهاده بر سر زانو تو سر
وز درون جان جمله باخبر
پیش چشمت سرکش روپوش نیست
آفرینها بر صفای آن بصر
حضرت مولانا می فرمایند:
سر در زانوی تفکر فرو بردن و بریدن از عالم مادی پرده ی وهم را از مقابل چشم بر می دارد و به انسان چشم بصیرت می بخشد
در همین راستاست که حضرت بیدل در بسیاری از ابیات کنج زانوان خود را محلی برای بریدن از دنیای مادی ودریچه ای برای تماشای جلوه های یار می بیند
به این بیت از حضرت بیدل در همین راستا نوجه بفرمایید:
دمـــی بــه یــاد خــیــال تــو ســر فــرو بــردم
بـــــه آفــــتــــاب رســــانــــدم دمــــاغ زانــــو را
شاعر می فرمایند یک لحظه سر در زانوی خیال تو فرو بردم همین غور و در خود فرور فتن بود که مرا از کنج زانو به عرش ادراک رسانید
و در بیتی دیگر:
ســیـر سـر زانـو هـم از افـسـون جـنـون بـود
افــکــنــد خــیــالــم بــه جــهــان دگـر از خـود
حضرت بیدل سر فرو بردن در زانو و دامن خیال را از ثمرات عشق و جنون می داند همین پناه بردن به دنیای درون است که او را از جهان مادی کنده و به جهان معنوی رهنمون ساخته است
و در جای دیگر:
ســر بــه زانــو دوخــتــن آنـگـه خـیـال مـحـرمـی
بـیگـمـان ایـن حـلـقـه افـکنده ست بیرون درت
حضرت بیدل می فرمایند ابتدا باید به سیر درون بپردازی آنگاه خیال نزدیکی به یار را در سر بپرورانی بی گمان همین حلقه ی درون است که می تواند تو را از جهان مادی رها سازد
ذوق پـــیــدایــی نــگــیــرد دامــنــم
مــحــو زانـو را سـرآیـیـنـه نـیـسـت
حضرت بیدل می فرمایند ما نیازی به خود نمایی نداریم کسی که محو تماشای یار شده است(محو زانو) دیگر نیازی به دیدن خود ندارد
و ابیاتی دیگر از این دست که در همین راستا هستند:
هرچه میبینم سراغی از خیالت میدهد
هـردو عـالـم یـکسـر زانـوست محزون تورا
بـیـدل بـهکـنـج زانـوی فـکـرتـو خـفـتـه اسـت
آن سـرکـه داشـت جـیـب فـلاطونش انتخاب
چــو غــنـچـه مـحـرم زانـوی دل شـو و دریـاب
کـه در طـلـسـمگـریـبـان چـه دامـن افتادست
ســیــر خــم زانــو بــه هــوس جــمـع نـگـردد
نـــامــحــرم مــعــنــی ســر افــکــنــده نــدارد
حال که به موضع زانو و دریافت های حضرت بیدل از آن در ابیاتی غیر از بیت مورد نظر پرداخته شد آسانتر می توان به ارتباط آیینه و زانوی خیال و تفکر پی برد
جــــوهــــر آیــــیــــنــــهٔ زانــــو بــــود مـــوی ســـرم
همانطور که بیان شد حضرت بیدل کنج زانو را که محل غور و تفکر است مقامی برای کنده شدن از دنیای مادی می داند و در حقیقت ایشان دنیای درون( کنج زا نوی خیال ) را آیینه ای می داند که آدمی از آنجا می تواند به تماشای اسرار بپردازد تا محرم یار گردد
به این بیت توجه بفر مایید:
سـیـر زانو نیز ممکن نیست بیفرمان عشق
پـیـشمـا آیینهاست اما به دست دیگریست
حضرت بیدل می فرمایند که حرکت و سیر دنیای درون و محرم شدن با یار بدون فرمان عشق ممکن نیست ما تمام ابزار نزدیک شدن را در اختیار داریم( کنج زانو = آیینه ی خیال) ولی تا او نخواهد ما نمی توانیم در این آیینه به تماشا بنشینیم
و در بیتی دیگر:
کـشـیـدی سـر بـه جـیب اما نبردی بوی تحقیقی
هــنــوز آیــیــنــه صــیــقـلخـواه زانـوی تـو مـیآیـد
حضرت بیدل می فرمایند:
سر در دامان خویش فرو بردی اما هنوز لایق ادراک نشده ای .... آیینه ی ادراک حاصل از سیر درونیت باید با غور و سر فرو بردن بیشتر صیقلی بیش از این پیدا کند
و در بیتی دیگر که قرابت بسیاری با بیت مورد نظر ما دارد حضرت بیدل می فرمایند:
در مـقـامـیکـه بـود جـلـوهگه شاهد فکر
جــوهـر از مـوی سـر اسـت آیـنـهٔ زانـو را
در جایگاه تفکر و سیر درون (کنج زانو و تنهایی ) که جایگاه تجلیات محبوب است آنچه باعث پرده برداری از حقایق می شود همان پناه بردن به خیال است. توجه داشته باشید که تا جوهر آیینه صیقل نیابد آیینه نمی تواند باعث دیدار شود حضرت بیدل می فرمایند آیینه ی خیالی که با فرو بردن سر در زانو و سیر درون حاصل می شود مدیون جوهری و مایه ای است که از سر تراوش کرده است(موی سر)
با این اوصاف معنی بیت مورد نظر بسیار دلپذیر و سهل الوصول به نظر می رسد
تــازه اســت از مــن بــهــار ســنــبـلـسـتـان خـیـال
جــــوهــــر آیــــیــــنــــهٔ زانــــو بــــود مـــوی ســـرم
حضرت بیدل می فرمایند:
سر سبزی و طراوت خیال(سنبلستان) )ناشی از تراوشات ذهن من است وآیینه ای که در این سیر درونی باعث بصیرت و دیدار می شود جلایش را از سری دارد که من در زانوی خیال فرو برده ام (به سیاهی مو ی سر و شباهتش با جوهر آیینه نیز باید توجه داشت)
در حقیقت حضرت بیدل می فرمایند آنچه باعث محرم شدن من با یار شده است سری بو ده است که من در گریبان درون فرو برده ام در نهایت اینکه تمامی این شرحها بیانگر این حدیث قدسی ست:
((من عرف نفسه فقد عرف ربه))
هركس كه نفس خود را شناخت خداي خود را شناخته است
رضا کرمی - مهرماه 1390