چشم در راهم بروی بام ایوانی که نیست
چتر دل وا کرده ام در زیر بارانی که نیست
گاه گاهی در دلم کل می کشد خوان امید
پیش می خواند مرا آن هشتمین خوانی که نیست
هم و غمَّم گشته تنها یک نفس از عمق نای
تا که نجواها کنم در گوش جا نانی که نیست
دست تو در دست دل نا رفته غوغا می کند
پا به پای یکدگر در آن خیابانی که نیست
حاصل ساعات پایانی فقط یک حسرت است
پشت هم سر می کشم ازعمق فنجانی که نیست
باز هم تکرار این: " جانم مرا با خود ببر"
خواهشی با پاسخ :الان و ،الانی که نیست
هر نفس ، از گونه هایم اشک پارو میکنی
بوسه باران می کنم انگشت و دستانی که نیست
ای خدا این حال خوش را لحظه ای از من مگیر
عقل ، عاقل شو تو هم یعنی چه ؟:" درمانی که نیست"
می شمارم نیست های بیشماری را که هست
لابلای ، هست های بس فراوانی که نیست
سراینده : فهیم بخشی
بیرجند
*با استقبال از شعر خانم بیتا امیری
تاریخ ارسال :
1394/8/10 در ساعت : 8:7:14
| تعداد مشاهده این شعر :
1124
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.