جناب سروان ملکی سرگروهبان قاسمی رضاودوهمرزم دیگرش را فراخواندوبه آنهاابلاغ کردکه:ماموریت دارندچند شرورراکه به تازگی درمرزپاکستان دستگیرشده اند به مرکزنیرو درزاهدان تحویل دهند و تذکردادکه پس ازپایان ماموریت همگی باخودروی مخصوص سپاه به پایگاه برگردند...
رضادرزاهدان ازسرگروهبان تقاضای مرخصی دوساعته کردتابه خواهرش که همان جا سکونت داشتند سری بزنداما به اصراراوشب را پیش آنها ماند شبی که با دلواپسی بر اوگذشت اما امروز...
سربازصبح زود اززاهدان بیرون زدبااتوبوس از زاهدان تاایرانشهرراآمددرحالی که مسافران تنگ گوش هم پچ پچ می کردند که این سربازمسلح دراتوبوس چه می کند؟وقتی به مقصد "جکیگور"از"ایرانشهر"سواریک تویوتا لندکروزسپاه شدفکرنمی کردتارسیدن به پایگاه بازهم باید کنارجاده بایستد و ...ازهرطرف محاسبه می کرددرمیانه ی راه بود درمیان صحرای سوزان ...
هربارکه به قمقمه ی خالی ازآب وکوله پشتی بی توشه اش فکرمی کردزیرلب غرولندی به خودش داشت واین جملات رامرتب تکرارمی کردچرابه حرف جناب سروان گوش نکردم؟چرابرای مرخصی اینقدراصرارکردم؟خدایاخدایاچراتاخیرکردم؟...الان سرگروهبان چه جوابی داره به ما فوقش بده ؟!
نسیم نرمی که ازساعتی پیش آغازشده بود رفته رفته به باد تبدیل می شد پنداری که ابرهای پراکنده را برای رعدوبرق جفت و جور می کردسربازنگاهش راازآسمان پس گرفت: :
"خیلی بدشدخیلی ... حالا ی ِ موقع فکرنکنن من بااسلحه ومهمات فرارکردم؟!!!!
چند پرنده هماهنگ بال زد ندوروی تپه ی خاکی نزدیک اونشستند . تازه فهمیدچقدرخسته است بعدازچندساعت سرپابودن چنددقیقه ای جای پرنده هاکه پا شدند نشست هوهوی بادبودو یک صدای مبهم که سربازگوش پهن کرد صدای حرکت ماشین بود
_خدایاشکرت ...
احساس کردصداهرلحظه به اودرحال نزدیک شدن است این چیزی بودکه دوست داشت اماصدادورودورترشدتادر هوهوی بادگم شد"
_نگفتم وسط این برهوت تنها می مونیم نگفتم؟!!!
همراه سربازساعتهابودکه با این حرفها اذیتش می کرد"
-خب حالاخفه شوببینم من نمی ترسم وسیله هم که گیرنیادشب راهمینجامی خوابم صبح اگه شده پای پیاده می رم پایگاه"
_می گه نمی ترسمااااهه که می گی نمی ترسی ؟! من که خودترسم ههه
-- "خفه شوگفتم: !!!!!"
بادبا کوله باری ازتاریکی سرازیرازکوه برتمام نقاط روشن درصحرا مسلط بود تاغم تنهایی سربازچندبرابرشود
_بسم الله الرحمن الرحیم بگوبسم الله الرحمن الرحیم
هربارکه نام خدارابرلب می آوردهمراه عصیانگرش –ترس ---
چندقدم ازاومی گریخت امابه سرعت باتکه هایی سنگینی ازتاریکی بازمی گشت
--"دورتادورت پرازاشراراست ؟ اشرارتحویل می دهی ها؟؟؟.!..
_ندانم به کاری تا کجا ..بااین اسلحه ومهمات کف شهرراه افتا ده ام تا این بیابان که چی ؟! تا اینجا توو ی این برهوت دورتادورم ...بسم الله الرحمن الرحیم
بگوبسم الله الرحمن الرحیم
پیکارسربازباهمراه مرگ آورش لحظه به لحظه شدت می گرفت ... تاباسوسوی چراغی ازدوردست به نقطه اوج خودرسید
_خودشان هستند گیرافتادی زانوبزن !
سربازباتمام وجودخداراخوانداسلحه راسَر ِپاکرد وبرگه ناظم آتش رابرعلامت رگباراستوارساخت تاترس رادرزیرگامهای نیرومندخوداسیرکند
_" تویوتاوانت؟؟؟به رنگ قرمزوسفید؟!خدای من !!!-- بلوچ است نگاه کن ! سربازباقنداق تفنگش محکم بر سَر ِهمراهش کوبید:
-- خفه شو ..
وهمراهش دوباره باقهقهه فریادزد:
_ گیرافتادی ازهمون اولش می دونستم اینطورمی شه دورتادورتوپراست ازاشرارمسلح حرکت اضافه کنی سوراخ سوراخت می کنن
مردبلوچ شیشه سمت شاگرد راپایین کشید:-"سوارشو"وصدای فرمانده پایگاه درصحراپیچید:
_برادران اینجایک پایگاه عملیاتی برعلیه ِاشرارضدانقلاب وقاچاقچیان حرفه ای است تمام نیروها درهرماموریت وطیفه دارند طبق دستورعمل کنندکاملاطبق دستورکوچکترین سهل انگاری ممکن است نا خواسته به قیمت جان نیروهای این پایگاه تمام شود پس به روحیه ی ایثاروسلحشوری خوددقت درعمل راهم اضافه کنید ....هنگام مراجعت ازمرخصی باید فقط باخودروهای سپاه یاوسایل نقلیه عمومی پیش ازغروب آفتاب درپایگاه حاضرباشیدوظیفه وکادرهم ندارد ...-"
_ایستادم که سوارشوی . سوار شو"
لحن بلوچ آنچنان باتحکم بودکه سربازچاره ای جزسوارشدن نداشت تویوتادرجاده خاکی که درخیال سربازراهی جزمخفیگاه اشرارنداشت به پیش می رفت وسربازبرای متوقف کردن آن هرلحظه درخیال خودنقشه ای طرح می کرد اماآن را قابل اجرا نمی د ید ... پس نقشه را پاک می کردوبلادرنگ نقشه ی دیگری می کشیدآهان این یکی حرف نداره ...اما مردبلوچ پیشدستی کرد-
--خوب جراتی داری؟؟
_شرط سرباز خوب بودن شجاعت است من پیش از سربازی هم این جا ها زندگی کرده ام "ایرانشهرو سرباز "را مثل کف دستم می شناسم قصدداشتم پیاده برم خواست خدابودشما سر رسیدی سوارشدم دیگه
-- پیاده؟؟؟؟؟ عجب خواب و خیالی ! ببین سرباز !! یاتونابلدی یامن؟شایدم پایگاه جدیدی همین دوسه روزی این نزدیکی ها برپا شده وما محلی ها خبرنداریم؟!
..سربازخودش راخورد :
خراب کردم دوباره ..هنوزهیچی نشده می خواد تخلیه اطلاعاتیم کنه بایدبازبون خودش باهاش حرف بزنم"
_نه ناکوپایگاه جدیدکدومه؟پیاده رفتن روکه شوخی کردم راستی مقصدشماکجاست؟
_ می رم "جکیگور"
--" خب ... خدا راشکر منم می رم "جکیگور"
تویوتابه سرعت درتاریکی پیش می رفت وسکوت سنگین میان مردبلوچ وسربازحکم فرمابود ماشین ازیک سراشیبی تندپایین رفت وکمی بعدازروی یک پل باریک گذشت اززیرپل رودخانه ای جریان داشت امادر تاریکی چندان خود نما نبود نگاه کنجکاو سربازکه به آب رودخانه افتاددلش روشن شداین راه رامی شناخت یادش آمد که دراولین روزازهمین رودخانه گذشتندوکمی آنطرفترسربالایی دنباله داری راپشت سرگذاشتند پس ازعبورازیک تپه ماهوربه سیاه چادرهایی رسیدندکه بعدهامحل استقرار آنها شد سربازخاطراتش رامرورمی کردو ماشین در امتداد خاطرات سرباز پیش می رفت طوری که گویی فرمان ماشین دردست اوبوداماناگهان ماشین به سمتی که سربازانتظارمی کشیدنرفت وبعدازعبورازروی پل درابتدای تپه ماهورایستادسربازومردبلوچ یک لحظه درهم نگریستندمردبلوچ دستهایش راازفرمان جداکردوبه دستگیره چسباند تادرماشین روی پا گرد بچرخدوبازشود سربازدرهمین فاصله به درنیمه بازسمت خودش تکیه داد وبه برگه ناظم آتش ژ3 که روی علامت رگباربود زل زد. مردبلوچ صندلی خالی خودرابه عقب برگرداندبرق کلاشینکف چشم سربازراخیره کردوانگشتانش راروی ماشه لیزداد مردبلوچ تفنگش راازجاکند سربازفقط نگاه کردمردبلوچ نیم قد داخل کابین افقی شدودستش تا داشبورد رفت .. سربازهمچنان نگاه کرد مرد در داشبورد رابازکردپرازخشاب" کلاش" بود یک خشاب پربرداشت وخشاب خالی تفنگش را عوض کرد ...سرباز در ماشین را که می بست با پشت و پهلو به در تکیه زد تفنگش را بغل زانویش چاتمه کرد وبه سایه روشن دور دست خیره شد
لحظه ای گذشت
مردبلوچ ازیکسووسربازازسوی دیگربه هم نزد یک شدندتایکدیگررادرآغوش گرفتند مردبلوچ پس ازمکثی طولانی خم شدمشتی ازریگهای تشنه راازروی زمین برداشت بویید وآرام آرام به آب زلال چشمه سپرد. حالا توفان فرو مرده بود و ابرهای سیاه را نیز با خود برده بود
اکنون تویوتا درزیرنورماه به سمت روستاپیش می رفت وپیشمرگ بلوچ ازخاطرات خود در مبارزه بااشرارمی گفت شهادت برادرش واینکه :امشب رامهمان ماهستی برادر! صبح فردا مسیرمن هم طرف پایگاه بچه های سپاه است
محمدیزدانی جندقی 1375از مجموعه شعرم
*اسامی اشخاص در این متن اتفاقی است
شهر ها: زاهدان .سراوان .ایرانشهر . سرباز . روستای جکیگور از سیستان بلوچستان عزیز ایران
پی رنگ داستان و نوشتار 64 13 سراوان نشر 1375 در مجموعه شعرم بازنویسی 89 بلاگفا